حجت عمومی
حجت عمومی
خواندن ۷ دقیقه·۵ سال پیش

خواب و خیال

ساعت یک است. توی تخت خوابم و کتاب بینوایان را ورق می زنم. خستگی تنم را مچاله کرده ،اما کو خواب؟ باز امشب افکار مزاحم راحتم نمی گذارند. آخر، وقتی حاصلضرب حساب دو دو تای روزانه ام هیچ وقت به چهار میل هم نمی کند، مرور کارهای انجام شده یا نشده از من دردی دوا خواهد کرد؟

یک بشقاب میوه می آورم تا خودم را سرگرم خوردن کنم. ولی انگار میلی به میوه هم ندارم. کارد و چنگال را همانجا روی تشک رها کرده چشمها را می بندم و می روم توی دنیای خیال. دنیائی که خودم می سازم و بازیگر اصلی داستانش می شوم. یک آن فکر می کنم هرچه تا حالا نداشته ام و میل به داشتنش دارم را می توانم با خیال کردن به دست آورم. در اینجا ما هیچ کاره ایم ولی پیچ آنجا که دست خودمان است...آرام پلک ها را می بندم. حالا وقتش است که کاری کنم : امشب هرچیزی که تا حال نبوده ام و مشتاق بوده ام باشم خواهم شد، آن هم درقلمرو پهناور خیالات. امیدوارم خوابم نبرد تا به جای خوبی برسم!





راستش از اول دوست داشتم یک سخنران قهار باشم دوست داشتم در زمانی که مردم روحیه ی انقلابی و زندگی هیجانی در حال تغییر دارند یک سخنران بزرگ و توانمند باشم.

حالا انگار سال های اوج گیری انقلاب است. من سخنرانی در یک میدان بزرگ در یک کلانشهر هستم که هزاران نفر برای شنیدن سخنانش ساعتها روی پا می ایستند و او حرفهای مهیج و تحریک آمیز می زند و هدفش گرم کردن تنور قیام و اعتصاب است. فکر می کنم الان من یک شریعتی هستم که کلاس و سخنرانی هایش شنوندگان و دانشجویانی از قشرهای مختلف دارد و در نهایت مردم را به راهپیمائی خیابانی می کشاند.

اواخر سخنرانی است. نیروهای حکومتی به فرماندهی یک سرهنگ نیروی زمینی به تجمع مردمی حمله می کنند و ملت متفرق می شوند. نگاهی به فرمانده می اندازم. این سرهنگ چه خوش تیپ است و چقدر لباس نظامی به او می آید. عجب ابهتی! الان دوست دارم یک سرهنگ تمام باشم که یک پادگان سرباز زیر دستش به زور نفس می کشند. سربازها از شنیدن اسمم مو بر بدنشان سیخ می شود و فقط مجبورند بگویند بله قربان! چشم قربان! ...آخ آخ! تنبیه کردن سربازها چه حالی می دهد.

به نظرم سرهنگ نیروی هوائی بودن بهتر است. فرنچ آنها قشنگ تر است و تو دل برو تر . از خیابان پیروزی که رد می شوی، جمعیتشان زیادتر دیده می شود. رنگ یونیفرمشان خیابان را همرنگ دریا کرده. بهتر است یک خلبان نیروی هوائی باشم. خلبانی که تجربه ی جنگ را هم دارد و در سخت ترین شرایط توانسته هواپیمایش را سالم به زمین بنشاند. امروز پس از ساعت ها تعقیب و گریز هوائی من از معرکه ی درگیری گریخته و پرنده ام را خیلی دور تر از منطقه ی نبرد و دریک مزرعه ی با صفای گندم نشانده ام. از دور کشاورزها را می بینم که دارند گندم ها را به دست باد می سپارند تا کاه از دانه جدا شود. برایم دست تکان می دهند. چه زندگی خوب و آرامی دارند اینان. ظهر که می شود، کناری می نشینند و بغچه های غذا را باز کرده، نان محلی و ماست تازه و سبزی می خورند. ساعت چهار هم که شد تایم کارتمام است. مزدشان را از صاحب مزرعه گرفته، سوار بر دوچرخه ها شده به خانه می روند. سر شب شام مختصری می خورند و ساعت 9 دیگر در رختخوابند. خوش به حالشان که سرشان روی بالش نرسیده خوابشان برده. ای کاش من جای آن ها بودم. یک کشاورز ساده می شدم که در بند هیچ چیز نیست و به ندرت هم نیاز می شود به شهر بیاید. در همان روستا با خانواده پر جمعیت و هم ولایتی هایش خوش است. آب چشمه می خورد و روغن لذیذ حیوانی دم دست دارد.

بس است دیگر. دوست دارم همینجا خیالات را تمام کنم و بروم مسواک بزنم و بخوابم... اما انگار اتفاق دیگری انتظارم را می کشد...

مدت زیادی از ورودم به ده نگذشته که عاشق یک دختر دهاتی می شوم. چقدر خوشگل است! به من پیشنهاد فرار از روستا را می دهد. به او می گویم فرار کردن ضرورتی ندارد، بیا همینجا بمانیم و با هم ازدواج کنیم و چند تا بچه بیاوریم. ولی او که عاشق شهر است می گوید در فیلم ها دیده که دختر و پسر عاشق، بیست و چهار ساعت پس از ملاقات اولشان از روستا فرار می کنند. می گویم آخرش چه؟ به هم می رسند؟ می گوید:« آخرش شاهد خوشبختی را در آغوش خواهند کشید.مطمئن باش!».

بالاخره با اغوای او یواشکی راهی شهر می شویم. در شهر اوضاع جور دیگریست. انگار اینجا همه چیز با روستا فرق دارد: نانش طعم نان روستا را ندارد و آبش مثل آنجا زلال نیست. مردم هم جور دیگری هستند. همه انگار کاسب کارند. مدتی نمی گذرد که دختر، مرا رها کرده و با دیگری دم خور می شود. من بر می آشوبم و رفیقش را با بی رحمی می کشم. من به زندان می روم و دختر فرار می کند.

در زندان با زندانبان ساخت و پاخت کرده و طی یک زد و خورد ساختگی از بند خلاص می شوم. مدتی ترسان و لرزان از بیم مامورها زندگی می کنم.

الان باید فتیله ی خیال را بالاتر بکشم که خدای نکرده در فقر و فلاکت نمیرم.

... چاره ای جز سختکوشی ندارم. با تلاش خودم کارخانه دار می شوم و موسسه ی خیریه می زنم و زن های بیوه را برای رضای خدا صیغه می کنم! شاید خوشبختی اینجا باشد.

همه چیز آرام است. کم کم ثروتمند می شوم و در شهر و استان معروف. اما این کارهای کوچک ارضایم نمی کند. تصمیم می گیرم کاندید مجلس شوم. چند دوره نماینده ی شهرهای مختلف شده و البته به سرم می زند بعدش کاندید ریاست جمهوری شوم...

امروز یک روز مهم است و من دارم در میدان شهر برای مردم صحبت می کنم تا طرفدار جمع کنم. مردم شور و شوق فراوان دارند. بین سخنرانی می آیم یک لیوان آب بخورم که ناگهان یک نفر داد می زند: ما به تو رای نمی دهیم تو ژان والژانی. کسی به حرفهایش توجه نمی کند. دوباره نطقم را از سر می گیرم: «های دوستان!مردم خوب!... من از اولش هم دوست داشتم رئیس جمهور باشم ولی خب نشد که بشه». صدای جیغ و هورا به آسمان می رود. می گویم: «من یک سرهنگم. من مرد جنگم. مثل پلنگم». دوباره مردم جیغ و سوت می کشند. «من کشاورزم . من خیلی می ارزم». باز هم جیغ و کف. حرف هایم ته کشیده . دیگر چیزی ندارم بگویم غیر از این که به محافظم بگویم مواظب باش پایت را روی سیم بلندگو نگذاری. ناخواسته حرف هایم از بلندگوها پخش می شود و مردم می خندند. آن ها یک صدا نام مرا می برند و من به نشان پیروزی برایشان دست تکان می دهم. سخنرانی که تمام می شود دارم می آیم پائین که همان یارو دوباره داد می زند: ژان وال ژان ! بگیریدش! همهمه ای برپا می شود و تعدادی سعی می کنند او را و تعدادی من را دستگیر کنند. موجی ایجاد می شود و بشکه هائی را که روی آن ایستاده ام می لرزاند و لحظاتی بعد سقوط ...





چشم هایم را که باز می کنم توی بیمارستانم. خانم پرستار دارد فشارم را می گیرد. چهره اش آشناست. می گویم تو کی هستی؟ می گوید : من کوزتم، همان دختری که از ده دزدیدی اش! با خشم و هیجان می گویم: لعنتی می کشمت! تو تمام خیالات من را خراب کردی. تو عشق مرا دزدیدی و به دیگری به بهای ناچیز فروختی! می گوید: خفه شو و گوش بده! فردا که از اینجا مرخص شوی قرار است تو را به جرم های مختلفی که کرده ای محاکمه کنند. می گویم:جرم؟ کدام جرم؟ می گوید: سرکوبی نظامی مردم، فرار از جنگ با هواپیما، شورش و گریز از زندان و خیلی کارهای دیگر مثل قتل. به اینجا که می رسد گریه اش می گیرد. گیج شده ام. برای کی دارد گریه می کند؟ برای من یا دیگری؟ راستی آیا من را می بیند یا نه؟ قرار نبود خیالاتم به اینجا برسد... می گویم : کوزت بیا باز هم مثل قدیم ها فرار کنیم. می گوید ولی تو باید به رقابت انتخاباتی برگردی تا بعد از پیروزی هر دومان خوشبخت شویم. می گویم: «ای بابا! گور بابای انتخابات!»

ساعتی می گذرد. بالاخره کوزت قبول می کند و فردا با هم از بیمارستان در می رویم.


به روستا که می رسیم فکر می کنم دیگر همه چیز تمام شده و به ساحل خوشبختی رسیده ام. بعدش باید حق این کوزت بی وفا را کف دستش بگذارم... شاید هم بخشیدمش که داستان خوب تمام شود.

از خستگی توی کلبه خوابم می برد. ناگهان با صدائی بلند بیدارمی شوم. ای وای! برادرهای کوزت با چنگک هائی در دست و همراه با همان یارو (بازرس ژاور قصه) بالای سرم ایستاده اند. تا می آیم چیزی بگویم یکی از برادرها یک واژه ی بی ادبانه نثارم می کند که چرا با حیثیت خانوادگیش بازی کرده ام و تندی چنگکش را می کند در پشتم. آنجا آنقدر درد دارد که دادم به فلک می رود. آآآآآآآآآ........خ خ خ سوختم!!!




همزمان با صدای زنگ موبایل و درد پشت، از خواب می پرم. آخ آخ کنان بشقاب و کارد و چنگال را جمع می کنم و بلند می شوم بروم سر کار...

این پیچ هم که دنده به دنده بسته شد.

تصمیم می گیرم دفعه ی دیگر اگر خواستم خیالبافی کنم،توی تخت خواب و در حضور کارد و چنگال نباشد.



خیالیدنحال خوبتو با من تقسیم کنمهدی سهیلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید