آرمین و محمد رضا در راه برگشت به خانه داشتند فکر می کردند که چطور می شود یک انشای خوب نوشت.آخرش هم تصمیم گرفتند روز پنج شنبه که مدرسه تعطیل است هر کدام با پدرشان سر کار حاضر شوند و با توجه به مشاهداتشان انشاء بنویسند.
صبح با سر و صدای بابا بیدار شدم.داشت سر برادر بزرگم داد می زد که چرا نرفته ای نان بگیری و غرغر می کرد که چرا شغلت را ادامه نمی دهی.صبحانه را که خوردیم سوار موتور شدیم.اول رفتیم بانک حدود 40 دقیقه ای کارمان طول کشید.زمان انتظار،بابا سرش توی گوشی بود و گاه گاهی با یک آشنا سلام و علیک می کرد.بعد از آن رفتیم به مغازه.حسن قبل از ما آمده بود و همه جا را تمیز و سماور را آتیش کرده بود.حسن سر و زبان خوبی داشت.از صبح تا ظهر بابا،حسن را با مشتری ها به این طرف و آن طرف فرستاد و او بعد از برگشتن شروع می کرد به بدگویی از مشتری یا صاحب ملک و بابا هم یک چیزی چاشنی حرفهای حسن می کرد.پدر بعضی از مشتری ها را خوب تحویل می گرفت و بعضی را با سردی جواب می کرد.حسن می گفت پدرت مردم شناس است و می داند با هرکسی چطوری برخورد کند.بعضی از مردم نه خریدارند و نه فروشنده و فقط وقتمان را که طلاست تلف می کنند.ظهر که شد بنگاه را تحویل حسن دادیم در راه برگشت اول یک سری به سوپری زدیم و مقداری خرید کردیم.توی سوپری بابا با صاحب مغازه سرگرم صحبت شد و موضوع حرفهاشان هم بحث گرانی و مسائل سیاسی بود.
خانه که آمدیم نهار را خوردیم و بابا قبل از چرت زدن دوباره با داداش بحث کرد مثلا می گفت:تا کی می خواهی علاف باشی و عمر و جوانیت را تباه کنی.بعد که از خواب بیدار شد _طبق عادت_مادر برایش چای آورد.آن شب عروسی پسر یکی از اقوام بود و مامان هم که در این مواقع مانتوی مناسب و در شان ندارد از پدرم پول خرید گرفت.دوباره سوار موتور شدیم.این بار از دو آپارتمان که صاحبانشان قصد فروش داشتند بازدید کردیم.بابا به هر دو گفت: در این شرایط رکود مسکن،مشتری کم پیدا می شود.بابا می گفت:قیمت اصلی ملک را خدا می داند ما فقط نظرمان را می گوییم.آن روز بعدالظهر بنگاه خیلی شلوغ بود و بابا مدام با مشتری ها در حال چانه زنی بود یا با موبایلش به این و آن زنگ می زد.سر شب شد.بنگاه را سپردیم دست حسن و آمدیم خانه.قبل از اینکه بابا برود دوش بگیرد از او پرسیدم این که می گویند وقت طلاست یعنی چه؟گفت:طلا کجا بود؟همه اش در بنگاهیم.در این کسادی بازار اگر بتوانیم خرج خودمان را در بیاوریم باید کلاهمان را بیندازیم بالا.اما بابا که کلاه نداشت.
توی عروسی بابا خیلی شاد بود و می خندید بیشتر وقتش به بیان خاطرات قدیمی با افراد فامیل گذشت.یک جایی هم بابا را به زور برای رقصیدن آوردند توی جایگاه.باورم نمی شد پدرم رقص بلد باشد.موقع برگشتن حرف را به طرف موضوع انشامان کشاندم.بابا گفت بنویس:وقت آدم بخواهی نخواهی تلف می شود ولی چه خوب است که عمرمان در شادی یا به خاطر درآوردن خرج زن و بچه در کار و تلاش طی شود نه مثل این برادر من که همه اش دنبال الواطی است و یک روزی چشم باز می کند که می بیند یک ریال هم پس انداز برای زندگی ندارد.فردا روز می خواهی زن بگیری،پول می خواهد.عقدش کنی،طلا می خواهد.کاسبی راه بیندازی اعتبار می خواهد.اعتبار خودش طلاست.خب پسر!تو عمرت را که تلف کردی؟
صبح از صدای نماز خواندن پدرم بیدار شدم.موضوع انشاء را بهش گفتم و خواستم که اون روز را دنبالش باشم.با اکراه قبول کرد.
رفتیم سر چهار راه.یک نیسان آبی آمد.ما و دو تا کارگر دیگر را سوار کرد و بُرد سر یک ساختمان در حاشیه ی شهر.کار پدرم گاهی ملات درست کردن بود و گاهی آجر دادن دست اوستا بنا.احساس کردم بابای من خیلی قوی است که از پس کار بر می آید.پدرم کم حرف بود و اوستا و یکی از کارگرها بیشتر از همه صحبت می کردند.صبح و بعدالظهر که غذا آوردند سهمش را با من نصف کرد.ظهر که شد بابا وضو گرفت و تکه مقوایی را توی سایه پهن کرد و با یک ریگ _به عنوان مُهر_نمازش را خواند.غروب که شد کار دیگر تعطیل شده بود.ما را با ماشین تا جایی رساندند و بقیه راه را خودمان گز کردیم.به سوپری که رسیدیم بابا مقداری از طلب مغازه دار را صاف کرد و برای من هم کیک و نوشابه خرید.توی راه مدام می گفت:امروز خسته شدی!فکر نمی کردم این قدر کاری باشی.پسر خودمی.دیگر دنبالم نیایی ها!و دست چپم را می چلاند.یک بار هم از درسم پرسید.من هم موضوع انشاء را دوباره تکرار کردم.بابا گفت:ما که نمی توانیم وقتمان را ذخیره کنیم.پس باید کاری کنیم که همین طور که دارد روز و شب ها طی می شود آنها را به طلا تبدیل کنیم.با تعجب گفتم:چطوری؟گفت:اگر ما نان حلال سر سفره ببریم توی رفتار و کردار بچه هامان اثر می گذارد آنها فردا و پس فردا که دکتر و مهندس شدند به مردم خدمت می کنند باعث افتخار ما می شوند و مردم به آنها می گویند ان شاء الله دست به خاک بزنی طلا شود.کمی که راه رفتیم انگار چیز دیگری به یاد بابا افتاده باشد.ایستاد و گفت:ما اگر توی خانه اخلاقمان خوب باشد خدا خوش خلقیمان را به طلا تبدیل می کند و پیش خودش نگه می دارد و در آن دنیا به ما پس می دهد.می بینی بابا!ما هم پولداریم.
وارد خانه که شدیم و کمی به رفتار پدر در خانه توجه کردم به خودم گفتم:معلوم می شود بابا خیلی پیش خدا طلا دارد.
زنگ انشاء که شد هشت نفر از بچه ها انشاشان را خواندند ولی فقط محمد رضا و آرمین نمره ی بیست گرفتند.