بچه که بودیم یه کارتنی می دیدیم که یه پسره مداد جادوئی داشت و هر نقاشی یی که می کشید به مشابه راست راستکی خودش تبدیل می شد.
یه کتاب هم داشتم که قهرمانش یه پسر چینی بود.
پسرک برعکس من نقاشیش عالی بود. یک روز یه پیرمرد رویایی یه قلموی جادوئی براش میاره و به این شرط بهش میده که از اون قلمو در مصارف منفی استفاده نشه.
پسرک با داشتن این قلم جادوئی به مردم اطرافش خیلی کمک می کرده و مشکلاتشون را حل.یه روز یه بابائی بهش می گه می خوام برام نقاشی طبیعت را بکشی با یک مرغ ماهیخوار که داره پرواز میکنه.می خوام این تابلو را به زنم هدیه بدم. پسر فکری می کنه و نقاشی را می کشه منتها یکی از چشمهای مرغ ماهی خوار را نمی کشه تا این موجود جون نگیره و نره ماهیا را بخوره.اما از بخت بد در لحظه ی آخر یه قطره از سر قلمو چکه می کنه و می شه چشم اون پرنده.ماهیخوار جون می گیره و میره به سمت دریا تا دلی از عزا در بیاره.این میشه که قهرمان ماجرا ی ما تصمیم می گیره دیگه حواسش را جمع کنه که گاف نده.
مدتی بعد که آوازه ی اون پسر توی کشور می پیچه ،خاقان ظالم و جاه طلب چین دستور می ده اون را کت بسته بیارن به پکن تا براش یه قصر باشکوه بکشه.پسر را به اکراه میارن به پایتخت و میگن یالا بکش!پسر، اول چند تا قصر باشکوه با مخلفاتش می کشه.خاقان و خونواده و بر و بچ که خوشحال بودند از نقاش می خوان که یه دریاچه هم کنار قصر بکشه.نقاش هم همین کار را می کنه .به علاوه ی این که چند تا قایق سلطنتی هم می کشه و از خاقان و فامیل های وابسته تقاضا می کنه برن توی قایق ها.خاقان که از قایق سواری لذت می برده. به طرف میگه یه کم موج هم بکش تا ما حالش را ببریم.پسرک هم شروع می کنه به موج کشیدن ولی در انجام این کار اونقدر افراط می کنه که موج ها میان و کل قصر و آدمای توی تصویر را می بلعن و انتقام من و شما و ملت مظلوم چین را از یارو می گیره ...
یه داستانی هم بود شاید شما یادتون بیاد که؛ یه بچه ی ایرانی آرزوی داشتن مداد جادوئی داشت تا بهترین نمره ها را توی امتحان براش رقم بزنه. بزرگترها یه مداد معمولی را به عنوان جنس جادوئی بهش میدن و اون هم که فکر می کرده این مداد جادوئیه از ذوقش سعی می کنه تلاشش را زیادتر کنه و بچه ی درس خونی بشه.تا اینکه روز امتحان می رسه و از قضا مداد مذکور را گم می کنه و اجبارا هر چی بلد بوده را توی برگه ی امتحانیش می نویسه .در نهایت هم بیست می گیره و نتیجه می گیریم که مداد جادوئی یه دروغه و این تلاش آدمه که ارزش داره.
نه اینکه مداد جادوئی در زندگی بزرگتر ها وجود نداشته باشه.مجموعه دانش هائی بنام علوم غریبه وجود دارند که فراگیریشون سخته ولی در نهایت طرف را از اسراری آگاه می کنند که به این راحتی ها و با ابزار معمولی نمیشه بهش رسید.مثل اینکه همین طور که توی خونه مون نشسته ایم با استفاده از چند فرمول بفهمیم که فلان شخص الان کجاست و داره چی کار میکنه یا اینکه آهن را با علم تحصیلی به طلا تبدیل کنیم. یا توی دل دیگران نفوذ کنیم. کیمیا،لیمیا،سیمیا،جفر،رمل و اسطرلاب و...واژه های دیگه امور تخیلی نیستند همون طوری که آگاهی از اخبار آینده به واسطه ی اجنه یا ستارگان آسمان دروغ نیست.
داستانی است که می گوید ؛استادی که می دانست دارد روزهای آخر عمرش را می گذراند،خیلی دوست داشت علوم غریبه ای را که دارد به کسی که توانائی درک آن را داشته باشد منتقل کند.بنابراین به بهترین شاگردش می گوید:من در حال مرگم و حیف است که این علوم را با خود به گور ببرم.این ها را به تو می آموزم به شرط این که در موارد کم اهمیت از آن استفاده نکنی.سال ها می گذرد و شاگرد بر این شرط پایبند می ماند تا این که یک روز می بیند از خانه ی همسایه صدای شیون می آید. می رود و می بیند زن فقیر همسایه و پسرش کنار لاشه ی گاوشان نشسته اند و گریه می کنند.زن می گوید این تمام دارائی ما در این دنیا بود. دل آن مرد به حال زن می سوزد و دست به دم گاو می زند و گاو زنده شده و زن و پسر خوشحال و سپاسگذار می شوند.شب و در عالم معنا به آن مرد می گویند:وصیتت را بکن.تو چون شرط را به جا نیاوردی و از این علم {اسم اعظم خدا} در امور کم اهمیت استفاده کردی تا سه روز دیگر می میری.(نقل از کتاب پر پرواز نوشته ی علی سرلک)
باقی بقایتان...