کوچکتر که بودم این که تاریخ شناسنامه ام ربطی به روز تولدم ندارد برایم خیلی مهم بود ،آن هم در دوره و زمانی که کسی برای کسی تولد نمی گرفت.اما حالا دیگر این چیزها برایم مهم نیست.
دیشب بچه ها برایم جشن تولد گرفته بودند و تبریک می گفتند. همیشه این برایم سوال بوده که چرا بایست سالروز تولد هر شخص را به خودش تبریک گفت؟ اگر مبارک است که برای اطرافیان مبارک است و حالا سوالم این است که چرا من در این سن باید مثل بچه ها جشن تولد داشته باشم؟
قبل از رفتن من را هم مثل همه آنهایی که قرار است به زمین بروند وارد سالن «آدم و حوا»کردند.در گوشه ای از این سالن بزرگ، تندیس آدم و همسرش را گذاشته بودند. آدم داشت با دست شرمگاهش را می پوشاند و عرق خجالت روی صورتش آمده بود.سیبی هم از دست حوای نگران،رها شده بود در حالی که ابلیس از پشت یک درخت داشت دزدانه به ما وقع نگاه می کرد و می خندید.
طولی نکشید که چهار فرشته ای که در زاویه های سالن ایستاده بودند با دمیدن در شیپورهایشان اعلام کردند: «آگاه باشید که هم اکنون خداوند به این مکان نظر دارد.»
احساس کردم سالن روشنتر شده و اینجا قطعه ای جدا شده از تمام عالم است که قبلا هیچ اتفاقی در آن نیفتاده و بعدا هم نخواهد افتاد و به تازگی برای تشکیل همین جلسه به وجود آورده شده است.
اکنون خدا روبرویم بود.
خدا نگاهی به من انداخت و گفت: «من مقدر کرده ام به زمین بروی .چیزی بگو!»
کمی جلوتر آمدم حالت بازیگر تئاتری را به خود گرفتم که چیزی در دست دارد و گفتم: «این عصای من است بدان تکیه می زنم و با آن برگ درختان را برای گوسفندانم فرو می ریزم و کارهای دیگری هم با آن برای رفع حوائجم می کنم.»
صدای کف زدن شدید فرشتگان به من اجازه نداد که نمایش زیر پوستیم را ادامه دهم.
خدا گفت: «آفرین بر تو! . دیگران وقتی به این جا آورده می شوند تمام وقت جلسه را با خواسته ها ئی مثل «خدایا مرا به زمین نفرست» می گذرانند.پدر بزرگت را که فرستادم به زمین ،نمی رفت. وقتی رفت گریه و بیتابی عجیبی کرد تا جفتش را به عنوان مونس کنارش گذاشتم .در حقیقت خیلی ها از کم آوردن در زندگی زمینی هراس دارند.»
گفتم: «ولی من می روم و برمی گردم و از دیدارت لذت خواهم برد . آن زمان تو را شفافتر دیده از دلتنگی هایم برایت می گویم.آن وقت دفترچه خاطراتم را با عشق به تو تقدیم می نمایم.»
آن گاه مانند بالرین ها تعظیم کردم.
گفت: «ای بنده من! یک نوع رندی در پس کلماتت نهفته است.»
گفتم: «و تو هم خدای رندانی !میدانی چه کس را کِی و در کجا بگذاری و چه بلائی و دردی به او بدهی و از او چه بخواهی. حتی در فرو افتادن یک گنجشک هم حکمت الهی نهفته است.»
گفت: «باز هم بگو! از من بخواه! اکنون بگو خوش داری در کجا متولد شوی؟»
گفتم: «از تو عشق را می خواهم . عشق را و عشق را و عافیت را. مرا به جائی بفرست که توفیق یابم نیازی را برطرف کنم و میسرم شود که عشق بورزم.
و تو می خواهی از آنجا چه برایت بیاورم؟»
لختی درنگ کرد ،آنگاه گفت:«خودت را!»
زیر لب زمزمه کردم: «خودم را...خودم را؟ این فرجامی ست بس خواستنی!»
با صدای اذان گوشی بیدار شدم.از معدود دفعاتی بود که سر اذان صبح برای نماز بلند می شدم .تا حالا خواب خدا را ندیده بودم ولی اگر این خوابم ادامه پیدا می کرد از خدا می خواستم زندگی من را در هندوستان قرار بدهد .دوست داشتم جایی متولد می شدم که هفتاد و دو ملت و انواع دین ها در آن بود و من با تلاش خودم دین حقیقی را انتخاب می کردم.
معرفی یک پست: