بریدههایی که از کتاب سکوت عشق اثر یک نویسندهی ایتالیاییست . بریدههایی از گفتگوی او با یک مصاحبهکنندهاست.
تکههای پراکندهی این کتاب مرا وصل میکند به حقایق جاری عشق در میان زندگی کنونی خودمان. در ادامه یکمی از این گفتوگوی جذاب را باهم می خوانیم.
در قسمتهای که این شکلی جدا شده همچینن تکههای خود نوشته من رو از داستانی بلند میخونید. داستان ماریان. اگر شنیدن داستان ماریان جالب بود براتون در کامنت برام بگید تا مفصلا بنویسیم.
در صفحه ۴۸ کتاب گفتوگو محور سکوت عشق پالوتا میگوید؛
.....به نظر او مرض واقعی مرگ، میان مرد و زن فقط فقدان احساسات است.
موریس بلانشو در یکی از کتابهایش ....به تفصیل دربارهی مرض مرگ حرف میزند.دربارهی عشق مینویسد:( عشق پرشور به شکلی محتوم و مقدور و علیرغم ارادهمان ما را به دامان آن دیگری می اندازد که مجذوبمان میکند مخصوصا که از فرط دور بودن از تمام اصولی که برایمان اهمیت دارد، پیوستن به آن دیگری ناممکن به نظر می آید.) و در مورد شخصیت مرد مرض مرگ ادامه میدهد:( به مرور زمان متوجه میشود دقیقا وجود آن زن زمان را از حرکت بازداشته و او را یه این ترتیب از خرده وسواسها، از اتاق شخصیاش محروم نگهداشته که با حضور زن گویی خالی شده و همین خلاء ای که زن ایجاد کرده نشان میدهد که وجودش زیادی است. پس به این نتیجه میرسد که زن بایست برود، که همه چیز با پیوستن آن زن به دریا که تصور میکند از آنجا آمده سبکتر خواهد شد. فکری که از میل و هوسی مبهم فراتر نمیرود. با این حال زمانی که زن واقعا میرود در میان تنهایی و انزوای جدیدی که از غیبت ناگهانی زن پدید آمده، نوعی احساس افسوس و میل به دیدن دوباره زن در وجودش سر برمیآورد. فقط اشتباهش این است که از آن تجربه با دیگران حرف میزند و حتی به آن میخندد گویی آن تجربه ای که با جدیت تمام آغاز کرده و حاضر بوده با تمام وجود آن را به آخر برساند در ذهنش چیزی جز احساس تجربه مسخره و توهم آمیز به جای نگذاشته. این دقیقا یکی از ویژگیهای جماعت مرد و زن است. زمانی که که از هم میپاشد و این احساس را از دست میدهند که گویی هرگز نمیتوانسته وجود داشته باشد با اینکه وحود داشته.)
ماریان اشتباه تو اینست که فکر میکنی عشق اولویتاست. فکر میکنی ویلیام از تو غافل میشود و تو را نمیبیند. نه! فقط برای مردی مثل او حتی اگر لحظهای از قلبش غافل نشی و از یادت نبرد باز اولویت متفاوتاست.
ماریان از وقتی به جنوب رفت سخت بیمار شد. و سر گیلگمش فرمانده جبهه جنوب که به حضور پزشکی چون ماریان احساس نیاز داشت او را به منطقهای فرستاد تا طبیب دربار که کهنه سال بود شخصا او را تیمار کند. اما او فقط یک طبیب عادی نبود. به ماریان زندگی فراموش شدهاش را یادآوری میکرد. از جبهه شمال که رسیده بود نه تنها بیمار بود بلکه از لحاظ روحی بسیار دچار فقدان بود. دیگر حتی نمیتوانست گرما و سرمای هوا را احساس کند. ماریان در اثر جنگهای پیدر پی دچار فقر روحی و عاطفی شده بود و نیاز به حمایت داشت این درحالی بود که حاضر نبود لباس رزم را از تنش دربیاورد ولی طبیب ماریان او را خلع سلاح کرد و بهش فهماند که همهجا او یکه تاز نیست در قلمرو او باید به حرفش گوش دهد. و ما از اینجا ببعد وارد شفای روح ماریان میشویم.
ما دلمان میخواهد عشق را غصب کنیم بر آن مسلط شویم.خلاف تمامی قوانین ولی همواره از دستمان خواهد گریخت.اوج هر عشقی با از دست دادن آنچه در وقع هرگز نداشته ایم تحقق میپذیرد. همین ناهماهنگی زن و مرد است که آن جماعت همیشه ناپایدار را که زن یا مرد یا مرد یا هر دو که همواره از پیش رها کردهاند به وجود می آورد. و وصف نکردنی، چون جماعت عاشق و معشوق نیز همانند همه جماعات، نه گفتنی است ونه میتواند به کس دیگری منتقل شود؛ و با پراکنده شدن، اثر چیزی را بر جای میگذارد که با وجود این که واقع شده اما گویی هرگز وجود نداشته.
تکههای از این کتاب ، از قلب یک عشق را خوانیدم. وقتی عشق، با اغیار ارتباط میگرید، حرمت معشوق را میشکند و این زخم خوب نخواهد شد بلکه دقیقا مانند کلمات نویسنده جوری محو میشود که انگار نبوده. مانند استخوان کوچک ماهی در پشت راه قلب که نه پایین میرود و نه امانت میدهد.
دردی که حضورش ممکنست باعث شود از قلب خون وغم بچکد و یا صاحب درد خرد کند و آن را تبدیل به سازی از خون و غم کند.
باشد که در عصر بعد ما حرمت عشق را مانند وطن و نعمت خداوند بدانند.