مورسو(شخصیت اول رمان بیگانه) بیگانه نیست. بیگانه کسی است که مورسو را بیگانه میداند. بیگانه کسانی هستند که از شور حقیقت و شور زندگی دور شده و ردای دروغ و ریاکاری به تن کردهاند. کسی که در “بازی” شرکت نمیکند و ره انزوا و اندوه پی میگیرد، نه دیوانه است و نه افسرده. او خسته است. همیشه و از همه چیز خسته است. شیوهای از پس زدن هر آنچه میخواهد معنایی کاذب به چیزها بدهد. درست مثل مورسو.
(پاراگراف ذیل قصه را لو میدهد) مورسو کارمندی است در الجزیره. تلگرامی دریافت میکند که حاکی از مرگ مادرش در خانه سالمندان است. دو روز مرخصی میگیرد، به مراسم تشییع جنازه و تدفین میرود و به الجزیره بازمیگردد. به ساحل دریا میرود؛ در آنجا دوست دخترش “ماری” را میبیند و با او به سینما می رود؛ با هم به خانه مرسو میروند و عشق بازی میکنند. مرسو تصادفاً در ماجرای نامطبوع و کثیف همسایهاش “رمون” درگیر میشود. رمون دلال محبتی است که وارد نزاع خطرناکی با چند عرب شده است. یک روز یکشنبه رمون، مورسو و ماری با هم برای تفریح بیرون میروند. عربها تعقیبشان میکنند رمون با آنها دست به یقه می شود بعد مورسو که از سر احتیاط هفت تیر رمون را برداشته است، به یکی از عربها برمیخورد. تیغه چاقویی زیر نور آفتاب برق میزند مرسو ماشه را میکشد. مورسو دستگیر، محاکمه و محکوم به مرگ می شود.
وقتی ماری(معشوقه مورسو) از او در مورد احساسش و تمایلش به ازدواج میپرسد، مورسو پاسخ میدهد که فرقی نمیکند و اگر او میخواهد، میتوانیم این کار را بکنیم. آن وقت معشوقه میخواهد بداند که آیا مورسو دوستش دارد یا خیر؟مورسو بار دیگر میگوید که این حرف هیچ معنایی ندارد، ولی بی شک دوستت ندارم. ماری میپرسد “پس در این صورت چرا با من ازدواج می کنی؟” و او توضیح میدهد که این امر هیچ اهمیتی ندارد و اگر او مایل باشد میتوانند ازدواج کنند”
به همین ترتیب وقتی بازجو از مورسو در مورد پشیمانی از عملش میپرسد، وقتی سخن از اعتقاد به خداوند مطرح میشود و وقتی دادستان یا وکیل در مورد احساس مورسو در روز مرگ مادرش میپرسد، ما(خوانندگان) با پاسخهای عجیب و غریب روبهرو میشویم علتش این است که ما در “بازی” شرکت میکنیم. بازیِ اینکه به کسی ابراز علاقه کنیم که او را واقعا دوست نداریم، بازی وعده و وعیدهای دروغین، بازیِ ابراز پشیمانی از عملی که از آن پشیمان نیستم، بازیِ عذرخواهی از کاری که واقعا آن را بد نمیدانیم، بازی ِاعتقاد ریاکارانه به خدا برای رسیدن به منفعت فردی بیآنکه اعتقادی وجود داشته باشد. شرکت نکردن در “بازی” درست مثل مواجهه با بیگانه برای ما شرکتکنندگان [در بازی] مواجهه با امر ناآشنا است. سالها بعد از به پایان رسیدم رمان بیگانه، آلبر کامو نوشت: قهرمان کتاب من به این دلیل محکوم میشود که در [این] بازی شرکت نمیکند.