بسمالله الرحمن الرحیم
این بار من، معصومه بودم، تو جیبی بابا... در کوچه پس کوچه های شهرم آبادان، با برادرانی از جنس غیرت و مردانگی که حتی بر نمی تابند که خواهر 12، 13 ساله شان کلاس آرایشگری برود. در همان هیاهو، با کتابخانه دبیرستان مصدق بزرگ شدم، انقلاب شد و پای ثابت مسجد و مدرسه و بعد هم یتیم خانه شدم.
جنگ، که مرا از تهران تا آبادان کشاند، و شرط ماندنم شد قولی که به سلمان دادم: از حالم خبر بدهم...
بعد در همان یتیم خانه، جرقه عشقمان زده شد، عمو سید بچه های یتیم خانه، که همان موقع ها که توی حال و هوای ازدواج نبودم، مکتوب از من خواستگاری کرد و آنقدر فکر نمی کردم به این جریان که اولین نامه عاشقانه اش را در ضریح حضرت شاهچراغ انداختم؛ (هر چند همان جا، جایش امن تر بود تا اینکه نگه می داشتمش و می رسید دست بعثی ها :))
در بین راه، دلم میخواست توی جیب هایم، یک آمپول تقویت شجاعت داشتم که به راننده ترسوی هلال احمر شیراز تزریق کنم و همه برادرهای شیرازی که مثلا داوطلبانه، برای کمک آمده بودند، اما همه شان جز 8 نفر، برگشتند... «مگر آبادان، بیرون خاک ایران بود که این کار رو کردند!»
و بعد مهربانی برادران که برای ما ماشین گرفتند، اما به شروع اسارتی ختم شد که فکر می کردیم آخرش 30 مهر 59 باشد، اما 12بهمن 62 بود.
من بودم و شمسی که او را مریم نامیدم و خواهرم شد؛ ترسیدم او را همین اول کار از دست بدهم... هر چند در کلاس های عقیدتی، کلی تمرین نترسیدن کرده بودیم، اما به هر چیزی جز اسارت، فکر می کردم.
برادر تکاورم، میراحمد، که نفهمیدم با آن بدن زخمی، چه شد، نه نام و نشانی از او ماند و نه پیکرش بازگشت. و حالا ما شده بودیم، من و مریم و فاطمه و حلیمه؛ و بازجویی، زندان الرشید و همان یک سنجاق قفلی که به قیمت جانم از لحاف های خانه جدایش کردم. و مادر که این بار در خواب به من 40 نان کنجدی داد و گفت، برای هر ماه، یک نان کافی است و آن وقت نفهمیدم وقتی این 40 نان تمام شود، آزاد می شویم.
ما بودیم و یک صندوقچه آهنی که فقط سه بار دریچه اش باز می شد. یک حمام... بدون لباس اضافی و وسایل بهداشتی، با شپش و کک، و موش هایی که دیگر میزبانمان بودند نه مهمان؛ و مورس که رابط ما بود با سلول های کناری، سید جواد تندگویان که ندیدیمش، اما صدایش آراممان می کرد؛ خلبان محمد لبیبی که قاصد خوش خبر برای خانواده هایمان بود... و او اولین خبر را به خانواده ها داد که زنده هستیم.
و حالا هم خواهر داشتم و هم خواهر شوهر، فاطمه مرا برای علیرضا خواستگاری کرد و بله را هم همان جا به او دادم.
با دردهایی که هر لحظه بیشتر می شد؛ و نهایتا اعتصاب غذا برای رهایی از گمنامی و رسیدن به اردوگاه... 19 روز، و سرانجام اسیر شماره 3358 نام گرفتم و اولین نامه به خط خودم را نوشتم: من زنده ام. بیمارستان الرشید بغداد، معصومه آباد... 25/2/61
و حالا بعدِ دو سال، من اسیر 3358 بودم، واین بار مقصدمان، زندان الرشید نبود، هر چند اردوگاه موصل هم دست کمی از زندان نداشت. اولین هدیه برادران، یک گونی سبزی خوردن بود و حاج آقا ابوترابی که سیدمان بود، و دغدغه اش برای اینکه بداند آیا این حرام خورها، تغرضی به ما کرده اند یا نه...
شکنجه نشدیم، اما شکنجه برادرها، ذره ذره آبمان می کرد، برادرهایی که از همه چیزشان می گذشتند تا به ما کمک کنند، برای هر کاری، به نفعمان، اعتصاب می کردند. و حالا آن ها بودیم که بدنشان میزبان کابل های گرگ صفتانی می شد که سیری ناپذیر بودند.
و... تا قفس اردوگاه عنبر... لباس های نو، خیاط خانه، مأموران صلیب سرخ، و آخرش هم چادر... و دومین عکسی که برای خانواده هایمان فرستادیم. و نامه هایی که می آمد، هر کدام از یکی از برادرها و خواهرها، از همه جای ایران... عکس های برادرزاده های عزیزم... و نامه ای ناشناس که هماره بوی امید داشت و شادی... و همین نامه ها، خبر علیرضا را برایم رساند، علیرضا سهم دنیای من نبود، سهم خدا بود که برداشتش، قبل از اینکه بهم برسیم.
...
یک شب
باران که نگذاشت در قفسمان بمانیم و بعد فرودگاه بغداد، آنکارا... ایرانی ها، مأمورین هلال احمر... چقدر 48 ساعت قرنطینه سخت گذشت، و اولین صدا، صدای داداش کریم بود، چهارسال بود که دلم برای صدایش تنگ شده بود... فقط گفت:«معصومه به من نگاه کن!»
اولین عکس بعد از آزادی
اما
من،
«معصومه» نیستم، وقتی یک لحظه هم شهامتش را ندارم.
خانم دکتر آباد
عفو کنید جسارتم را؛ خودم را گذاشتم جای شیرزنی از تبار آبادان قهرمان، شما سی سال این رنج را بر دوش کشیدید و آن را نرسیده، تصاحب کردم؛ کلماتتان را نمی خواندم، می بلعیدم... وقتی شما بعد از چهارسال سختی، و با ناباوری، دوباره برگشتید به خاک ایران عزیزمان، هنوز زمینی نشده بودم.
سپاسگزارم که این بار سنگین را با ما تقسیم کردید، امیدوارم لیاقت داشته باشم که سنگینی این بار را بر شانه هایم حمل کنم.
منت نهادید که ما را در مدال افتخارتان سهیم کردید. ان شاءالله ظرفیت این افتخار را داشته باشم.
...
اشک همیشه پرده شفافی برای خواندن نیست، گاه دیگر از پشت آن، کلمات کتاب دیده نمی شوند. مجالی باید برای سبک شدن.
گریستم بر معصومیت دختران سرزمینم که در میان گرگ صفتان درنده، اسیر بودند، برای دل نگران مادری که تمام شهر را نفس کشید تا ردی از دخترکش بیابد... نذرهای بی بی... دل نگرانی کریم، رحیم، سلمان و... که همه جا را وجب به وجب می گشتند برای یافتن پاره تنشان... به مادر چه بگویند که همه برادرها دور معصومه بودیم، اما او ناپدید شد.
دوست دارم دستانتان را بوسه باران کنم،
قدم هایتان را که هرگز در برابر دشمن، خم نشد...
کتاب من زنده ام، معصومه آبادآنقدر روان، شیوا و جذاب نگاشته شده که تعریف نمی خواهد. زمین گذاشته نمی شود داستان رنج و محنت شیرزنانی که افتخار زنان پاک این سرزمینند.
از دست ندهید روایت زینب وار شیرزنانی از تبار ایران زمین.