در اعماق وجود افکارم،خبری از رنگ نیست. تمام من درحال سوختن در سردترین نقطه های ذهنم است.
انگار هستم و نیستم،انگار همه میدانند که من کیستم و انگار این من من نیستم.
همه چیز رفته رفته تیره تر شد و من هاج و واج تر...
بی حس تر ...
بی روح تر...
در مغزم اطلاعات زیادی است که نا منظمند و هاج و واج.
در مغزم افراد زیادی وجود دارند که رهبریشان دیگر دست من نیست و درحال کودتا هستند.
از کوهستان افکارم صخره ها ریزش می کنند و در گرد و غبار و مه ،منی درحال جست و جوی خویش است که گویا دیگر وجود ندارد...
و این برای من، اغازی است به سوی من ...