محمدرضا رفیق دوست
محمدرضا رفیق دوست
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

تولد آفتاب ... پدر مهربان خاک


قصه ای هست در دل اعماق تاریخ ... که در میان گروهی از انسان ها، سینه به سینه در زمان سفر کرده است. همانند متاعی گران سنگ، همانند گوهری درخشان، همانند رازی مستور، مثل یک میراث بی تکرار ،، از آن گنج محافظت می کنند و نسل در نسل، برای یک دیگر باز می گویندش. سخت نگهبانند که روبهان تاریخ، آن روایت زرین را از سینه ها نزدایند. کتیبه های قوم را نسوزانند و آنچه از بدی و شرور در میان نسل ها در جریان است، به گنجینه آسمانی آنان راه نیابد.

بیا و دمی بنشین رفیق! بیا تا برایت بگویم ماجرای آن روایت زرین را ... بیا و بنشین که ماه، در آسمان درخشان است . ببین که ستارگان آرام اند در چشم هایشان، اشک شوق می لرزد. لمس کن نسیم شبانگاه را که آرام بر شهرِ به خواب رفته می وزد و برای هر کس که خواب است و بیدار، هشیار است و ناهشیار، یک سبد رحمت سوغات می آورد. شب، چهره ای مهربان دارد و ما، بیدار نشسته ایم به امید طلوع دوباره صبح

ماه، برایمان قصه می گوید امشب. در تاریکی شب، در آرامش شهر، به وجد آمده و برایمان از طلوع آفتاب می گوید.

آفتاب برای تو ناآشناست . می دانم. بگذار برایت بگوید که آفتاب چیست ... تو باید زین پس آفتاب را بشناسی ...

آفتاب؛ نام مادر زمین است! پدر مهربان خاک ... آفتاب صاحب آسمان است و ستاره ها و ماه ها . آفتاب است که به کشتزار های زمین طراوت می دهد. آفتاب است که آب اقیانوس ها را ابر بارانی می کند تا بر سر اهالی خاک ببارد ... آفتاب است که حیات می بخشد، زندگی می آفریند. گرمای دستان مردمان مهربان می شود و نور چشمان ما می شود. آفتاب؛ اگر نباشد، ما دیگر نیستیم. بنفشه ها دیگر نمی رویند. ابر های بارانی دیگر نمی آیند. دیگر جایی را نمی بینیم... دستانمان سرد می شود.

آفتاب ... تمام زندگی ماست و ما، در سایه او، زندگی می کنیم...

قصه آفتاب از یک شب آرام آغاز می شود. آفتاب از خانه ای طلوع کرد که تاریکی ها محصورش کرده بودند . در شهری کوچک، فرسنگ ها دورتر، در میان دورود، صدها سال پیش، در خانه ای که اهلش ، از ظلم امانی نداشتند. ظلم، قصد جان آفتاب کرده بود تا تاریکی مجال زیستن بیابد. تا سرو ها نرویند، تا گل ها بمیرند و مهر، نماند. نیمه شب وقتی که چشمان آفتاب گشوده می شد، ... بگذار داستان را از خود گنجینه تاریخ بخوانم:


هنگامی که سَیّد _ گوهر فروزان بانو سوسن _ به دنیا آمد، نوری از او درخشیدن گرفت که کران آسمان را روشن ساخت ... دیدیم که کبوترانی سفید، از آسمان فرود آمده، بالهایشان را بر سر و صورت و پیکر نقره فام و تابان سید کشیده و سپس پر کشیدند. برای پدرش، قصه را بیان کردیم ... فرمود: آن پرندگان سپید، فرشتگان بودند. فرود آمدند تا تبرک جویند به مولود این شب و همان ها، هنگام طلوع دوباره او، به نصرتش می شتابند و یاری اش می کنند.

چقدر شنیدن روایت زرین طلوع آفتاب شنیدنی است، برگ دیگری از گنجینه تاریخ میلاد آفتاب را برایم بگو ای ماه :

هنگام ولادت نوزاد سوسن، ابتدا نوری در خانه تابیدن گرفت و چون دیدگان قادر به دیدن شدند، فرزندش را دیدم که سر بر سجده برده بود. پیش رفتم و فرزند ماه رو را در آغوش گرفتم. نزد پدر بردم. زبان مبارکشان را در کام او بردند. روی زانو ها نشاندند و فرمودند: پسرم! به اذن الهی سخن بگو.

فرزند زیبای سوسن، بر روی زانوان پدر، به بیان شیوا، زبان به سخن گشود:

از شیطان رانده شده، به خداوند شنوای دانا، پناه می برم. به نام خداوند بخشنده مهربان؛ می خواهیم بر کسانی که در زمین، ناتوان پنداشته شده اند، منت گذاریم و آنان را پیشوایان قرار داده و وارثانشان گردانیم و ایشان را در زمین قدرت بخشیده، به فرعون و هامان و سپاهیانشان، همان را که از آن بیمناک و گریزان بودند، بنمایانیم.

درود خداوند بر محمد مصطفی، و علی مرتضی، و فاطمه زهرا، و حسن و حسین و علی بن حسین، و محمد بن علی و جعفر بن محمد، و موسی بن جعفر، و علی بن موسی، و محمد بن علی و علی بن محمد و پدرم! حسن بن علی.

پرندگانی به بال های سبز، گرداگرد جمع خانه آفتاب را گرفتند. پدرش، پرنده ای را فراخواند و فرمود: این فرزند نوزادم را بگیر و از او مراقبت و محافظت نما. تا وقتی که خداوند در باره اش اجازه فرماید. همانا خداوند امر خود را ابلاغ می نماید.

از پرندگان پرسیدیم. پدر فرمود: آن که در شمایل پرنده آمده ، فرشته حق متعال. جبرئیل امین است و سایرین، فرشتگان رحمت باشند. ... فرزندم را نزد مادرش برگردان تا دیدگانش به دیدار او روشن شود . اندوهناک نگردد و بداند که وعده پروردگار صحیح و پایدار است . هرچند که بیشتر مردمان ناآگاهند.

نیمه شب، در شهر سرد نیزه داران و چکمه پوشان، در تاریکی ظلم، خانه ای بود، از برای حکومت نور، آفتابی طلوع کرد و تبسمی خاموش را بر لب ها نشاند. ستونی از فرشتگان، آسمان را به خانه آفتاب دوختند و آفتاب ... طلوع کرد ...

سالهای سال است که از آن نیمه شب می گذرد ... خورشید در پناه فرشتگان رحمت الهی است و تاریکی امانی می طلبد برای کشتن نور ... سالهاست که روایت طلوع آفتاب را... گنجینه محبت نور را ... میراث ولایت رحمت خداوند را، گروهی از انسان ها سینه به سینه، نسل در نسل، در میان یکدیگر محافظت می کنند. آنان عاشق دیدار روی آفتاب اند. آنان سخت در فراغش گریه می کنند. آنان برایش تلاش می کنند و نسل در نسل، به امید دیدار روی آفتاب، رخت از جهان بر می بندند.

هرچند بسیاری در دام تاریکی، طعمه نیرنگ ها و حیله ها می شوند، عصیان می کنند، فراموش می کنند. باز به سوی آفتاب، به هُرم آفتاب، باز می گردند. در آغوش او، گریه می کنند.

قصه می رسد به نام های مشهور تاریخ زرین ... به کلینی ها، طوسی ها، به سید ها و شیخ ها، به قلم ها و کاغذ ها، به دود چراغ ها ... تلخ است خواندن این داستان و شیرین ... تلخ است سیمای هزاران امید دیدار روی ماه خورشید و شیرین است تماشای تلاش نسلی پس از نسل ها ...

و تاریکی؛ از سایه ابرهای سیاه، جولان داد ... پیروان خورشید را به سان برگ های پاییزی از دم تیغ ها گذراند... سرو ها را شکست، شقایق ها را چید و بنفشه ها را کوبید ...

گفتنش چه آسان است . اما حکایت سنگینی است مگر نه ... 1111 سال، آفتاب، پشت ابر های سیاه ... و نبرد سخت نور و تاریکی...

بیا و بنشین که ما نیز صفحه ای از این تاریخیم. امشب، شب طلوع آفتاب است و ما، نخوابیده ایم. همانند ستاره ها که غرق تماشای روی فرزند بانو سوسن اند. همانند ماه که تمام تاریخ را دیده و حالا، بغض در گلو، اما لبخند به لب دارد... همانند همه آب های دریا ... بیا خداوند را برای طلوع آفتاب بخوانیم ...

شب طلوع آفتاب است و ما، دست به دعا برداشته ایم که آفتاب دوباره طلوع کند ... دل مهربانش، بیش از این رنجوری نبیند... و چشمان نورانی اش، بیش از این نبارند ...

آفتاب؛ نام مادر زمین است! پدر مهربان خاک ... آفتاب صاحب آسمان است و ستاره ها و ماه ها . آفتاب است که به کشتزار های زمین طراوت می دهد. آفتاب است که آب اقیانوس ها را ابر بارانی می کند تا بر سر اهالی خاک ببارد ... آفتاب است که حیات می بخشد، زندگی می آفریند. گرمای دستان مردمان مهربان می شود و نور چشمان ما می شود. آفتاب؛ اگر نباشد، ما دیگر نیستیم. بنفشه ها دیگر نمی رویند. ابر های بارانی دیگر نمی آیند. دیگر جایی را نمی بینیم... دستانمان سرد می شود. او همواره صدای ما را می شنود. ما را از آسمان می بیند. در کنار ماست... هرچند پشت ابر هاست... او سلام ما را پاسخ می دهد. واسطه تمام نعمت های ماست. ما را می شناسد و به رویمان لبخند می زند ...

آفتاب؛ نام پیشوای ماست ... نام دیگرش مهدی است. حجت حق متعال بر زمین ... او امام ماست.

پژمرده شدی رفیق ! برخیز که شاید فردا، شاید فردا! افتاب طلوع کند ...

امام زماننیمه شعبان
دانش‌آموخته رسانه و ارتباطات و سرگرم در دنیای رسانه و تبلیغات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید