روزها و شبهایجالبی دارد بر من میگذرد. خیلی جالب. گفتگوهایی که میدانم اثراتی عمیق و بلندمدت در من دارند و اتفاقات و ماجراهایی که تصادفی نبودنشان را بیشتر از هر زمان دیگری احساس میکنم. گویا بیشتر از همیشه «در نقطه حساس کنونی» ایستادهام. جایی در اوایل راه که تصمیمگیریهای بزرگ میطلبد.
کسی انگار دارد میگوید: عقب بایست. بلد نیستی جمعاش کنی. بگذار خودم بچینم. تو عرضهاش را نداری.
و میچیند. خیلی بهتر از تو. خیلی بهتر از افکار و ایدههای تو. و اشک ذوق و شوق، چشمانت را میگیرد. ذوق از اینکه چیدمان او، چقدر حکیمانه و چقدر دوستداشتنی است.
ما گاهی ناگهان خدا را بیشتر از همیشه احساس میکنیم. او که همیشه هست، اما ناگهان این ماییم که حضورش را بیشتر درک میکنیم و هیچ کسی جز خود ما، نمیتواند آنچه از او میبینیم را ببیند، بشنود یا وجدان کند. گفتنی هم نیست. درونی و ناپیداست.
سختیها جذاب اند. باور کن این را شعار نمیدهم. واقعا جذاباند. اینکه برای ساختن چیزی احساس عجز و خستگی کنی و باز ادامه بدهی، و باز ادامه بدهی و باز ادامه بدهی، و پیش خودت بدانی که تمام تلاشات را کردهای. مشورت گرفتهای، آموزش دیدهای و آنچه از تو برمیآمد را انجام دادهای.
دیگر اصلا چه فرقی میکند که بشود یا نشود. ساخته شود یا خراب شود. مهم این است که تو پا پس نکشیدهای و کاری که باید را کردهای.
خدا اینجاست. در نقطهی نتیجه. در جایی که تو تلاشت را کردهای و سرت را بلند میکنی و میگویی: خدایا! حالا نوبت توست.
و او آنچه برای تو بهترین است را کادو میفرستد. گاهی شکست و گاهی پیروزی. مهم این است که بدانی هر کدامش را که فرستاد، واقعا بهترین نتیجه برای تو بوده.
جایی در میانهی تصمیمهای بزرگ و در زمانی نسبتاً حساس ایستادهام. شاید همیشهی زندگی همین باشد اما دارد بیشتر و بیشتر خودش را به من نشان میدهد. وقتی زمان به نقطه حساسی رسیده و زمانه، عرصه را بر تو تنگ میگردد. آنچه سخت اما تنها راه پیشروی توست، تلاش و سختکوشی است و در این میانه توکل است که به داد ات میرسد. ما باید بجنگیم. دائماً حرف زدن از آرامش و صیانت از خویشتنی که راحتطلبانه خود را امن میخواهد، بیفایده است. تنها تلاش است که زنده نگاهمان میدارد. یک تلاش سخت، کمرشکن و امیدوارانه.
کلیدم را جاگذاشتم و تا صبح توی ماشین خوابیدم. از شدت شوق، خوابم نبرد و سرما آنقدر در بدنم نفوذ کرده بود که لرز گرفته بودم.
این شبها، این داستانها، چند؟ چند قیمت بگذارم؟ وجدانها و یافتنهایی را که برای کسی گفتنی نیست.