امروز نسبتاْ خوب بود. می گویم نسبتاْ خوب بود چون نمی توانم بگویم که خیلی خوب بود. شاید معیارم از خوب بودن هنوز خیلی بچه است و فقط روزهایی را خیلی خوب می داند که در آنها منفعتی عینی به دست می آورد و روزهایی که چیزی به حسابم واریز نمی شود و بیشتر برداشت می شود را اصلا خوب ارزیابی نمی کند.
مدتی است که یک استارتاپ رسانه ای راه اندازی کرده ام. با کمک یکی از دوستانم در دانشگاه . این استارتاپ در حقیقت یک آژانس تبلیغاتی است که قرار است بتواند همه سرویس های تبلیغات را در خود جمع کند. تیم خوبی دارند دور هم جمع می شوند اما واقعیتش را بخواهی احساس می کنم بیش از هر چیز نیازمند وقت گذاری من هستند تا بتوانیم این پیک اول را پشت سر بگذاریم.
باور این واقعیت سخت است که روز های خوب تنها روزهای پر درآمد نیستند. روزهای خوب روزهایی هستند که داریم کاری می کنیم. واقعیت این است که باید تلاش کنم تا بپذیرم که داریم تلاش می کنیم تا از جا بلند بشویم و نباید ساده اندیش باشم و نباید کوته نگر باشم. باید صبر کنم ریسک کنم و بدانم که در دوره سرمایه گذاری هستم و باید بپذیرم که باید کمی از لاک خود بیرون بیایم. شاید لازم باشد زیر بار قرض بروم. میروم. اما بدانم که اگر خدا بخواهد اتفاقات خوبی می افتد.
خدا ... اگر خدا بخواهد... و این همه ماجراست. خواست خداوند و نگاهداری او از زندگی ما. شاید بهتر باشد نوشتن این متن را همینجا متوقف کنم و بروم و نمازم را اول وقت بخوانم چون دقایقی است که اذان مغرب را گفته اند. اما دوست دارم بگویم که واقعا دوست دارم که خدا دوست داشته باشد مرا. دوست دارم خدا مرا دوست داشته باشد و برای همین باید تلاش بیشتری برای رضایتش کنم. او همه کس و کار من است و من کمتر حواسم به او جمع می شود. کمتر به حدودش احترام می گذارم.
همه این تلاش ها همه این کارها و فکر ها تنها دست و پا زدن ماست. و نهایتا اوست که روزهای خوبمان را بیشتر یا کمتر می کند . همین.