مطلب زیر رو قبلا راجب این نویسنده ناشناس و بزرگ در مقدمه کتابش به نام : بهشت برای گونگادین نیست ، خونده بودم
و یادمه اون سالها چقدر تلاش میکردم بقیه هم این اثر رو بخونن و بتونیم راجبش همکلام بشیم اما دوست هم سلیقه اطرافم نبود و سخت بود
خوب یادمه که دوران دبیرستان یکی از دبیران درس زبان انگلیسی یک خاطره تعریف میکرد که یک زمانی دیوانه ای(به ظاهر) در قبرستان شهر زندگی میکرده که به زبان انگلیسی مسلط بوده و مجلات انگلیسی رو از کتابفروشی ها و دکه ها امانت میگرفته و بدون هیچ تا شدگی و نو برمیگردونده وایشون هم برای اینکه ببینه واقعا مطالعه میکنه یا دلیل دیگه ای داره باهاشون سره گپ رو داخل جمع به انگلیسی باز میکنن و همگی رو مبهوت میکنه؛ ماندگارترین جمله ای هم که همیشه در کلامشون جاری بوده: همه جا هیچ خبری نیست.و ما سالهااا بعد میفهمیم که چرا همه جا هیچ خبری نبوده و چه تراژدی عظیمی رو با خودش جابجا میکرده
البته چند نفر از محققان و مستندسازان کار بزرگی رو انجام دادن و قدم های بزرگی برداشتن که گوگادین به جایگاهی که حقش بود حتی بعد از مرگش برسه و از تلخیه تنهایی ایشون یک الگوی تمام عیار برای فعل خواستن و آموختن بسازن؛
گونگادین یا آقای میر دریکوندی از یک روستای محروم با وزنه های سنگینی مثله یتیمی و فقر و بیسوادی و .. در بدترین بازه زمانی (جنگ جهانی) رفت و آموخت و به زبان غیر مادری نوشت و کاندید نوبل ادبیات شد؛
مطلب رو ترجیح دادم از وبلاگ http://serendipity.blog.ir/ کپی کنم که شما هم کمتر درگیر نانویسندگی من بشین و هم شاید دوست داشتین آشنا بشین و بخونین و ازین شاهکار لذت ببرید:
گونگادین، جزء معدود نویسندهگانیست که کتابشان را راحتتر از سرگذشت خودشان میتوان باور کرد؛ شاید هم تنها نویسنده باشد. حتی هنوز هم بعضیها باورشان نمیشود که فردی روستایی و درسناخوانده روی کاغذهای باطله، کتابی به زبان انگلیسی بنویسد که به پرفروشترین کتاب سال انگلستان تبدیل شود. و آن فرد نه از انگلستان، بلکه از روستایی از لرستان ایران باشد که حتی خط فارسی را هم به تنهایی یاد گرفته. کتابی که نامش حقیقتی تلخ را بیان میکند: «بهشتی برای گونگادین نیست»
?
اگر نمیشناسیدش بگذارید تا اولین نفر باشم که برایتان تعریف میکند…
علی میردریکوند چوپانی از دیار لرستان بود که ترجیح میداد با نام «گونگادین» شناخته شود. میگویند پدر مادرش در بچگی از دست داد پس به دست فامیل بزرگ شد. دوره و طبقه اجتماعیاش طوری بود که از مدرسه رفتن محروم ماند. من نمیدانم چگونه اما در نهایت فارسی را به صورت خود آموخته به پای کاغذ آورد و برای نان یافتن کاری جز کارگری و چوپانی نیافت. شاید تا همین حالا پیش خود گفته باشید که زندگیاش هر طور که بود، حتماً در زیرمجموعه زندگیهای تلخ قرار میگرفت.
شاید همین سختی کشیدن برای یادگیری خواندن و نوشتن فارسی بود که گونگادین را به یادگیری زبانهای دیگر این چنین علاقهمند کرد. وقتی به برکت جنگ جهانی دوم سربازان انگلیسی وارد ایران شدند او تلاشش را کرد تا کارگر آنها شود تا بلکه بتواند انگلیسی یاد بگیرد. به قول منتشر کننده این کتاب او گفته بود: «مرا زندانی کنید، فقط زندانبانم انگلیسی باشد» تلاش او برای یادگیری انگلیسی بیهمتا بود! و همین تلاشها بود که منجر به نوشته شدن دو داستان انگلیسی به دست او شد. گونگادین با یک فرهنگ لغت و یک انجیل و با گوش دادن به صحبت انگلیسیها زبان یاد میگرفت و برای آنها نوشته مینوشت تا بخوانند و تصحیح کنند و این گونه اشتباهات خود را میفهمید. بعدها اربابش به اون پیشنهاد داد که جای نامه و نوشته چرا داستان نمینویسد؟ و از دل همین نوشتهها بود که «بهشتی برای گونگادین نیست» در آمد.
جنگ تمام شد؛ انگلیسیها برگشتند و گونگادین محو شد. تنها ورقههای کاغذی ماند که زائنر(منتشر کننده کتاب) با خود به انگلیس و از آن جا به اکسفورد برد. تنها خود او میداند که هنگام تکثیر ورقههای این کتاب و انتشارش به بازار، کسی واقعاً به گونگادین فکر میکرد یا نه! اما چیزی که من میدانم این است که این کتاب به زودی پرفروشترین کتاب سال انگلستان شده و به شش زبان دنیا از جمله ژاپنی و آلمانی و هندی ترجمه میشود. گونگادینی که نیست حالا صاحب میلیونها تومن پول است و جایزهٔ ادبی آکسفورد را به صورت غیابی میبرد. این کتاب تا جایی مشهور میشود که حتی طرح روی جلد آن هم به دست دو طراح معروف میافتد و برایشان جایزههایی هم در پی دارد. نویسندههای مشهوری همچون آگاتا کریستی دربارهٔ کتاب او حرف میزنند و گونگادین آنقدر رازآلود و پرابهام میشود که انگلیسیها به زائنر تهمت دروغگویی میزنند به خیال این که چنین شخصیتی اصلاً وجود نداشته باشد.
کمدیترین قسمت این تراژدی جاییست که این خبر به ایران میرسد و روزنامهها زمانی تیتر درشت «یک ایرانی گمنام با نوشتن کتابی صاحب میلیونها پول شده ولی خودش خبر ندارد» را روی صفحهٔ اول خود میزنند که تازه دو ماه از مرگ گونگادین میگذشت. پیرمردی که در لرستان گاهی کتابی از یک کتابفروشی به امانت میگرفت و تمیز برش میگرداند، همان پیرمردی که کتابفروشیها میدانستند انگلیسی را به خوبی از بر است. همان گونگادین خودمان، در فقر کامل زیر سقفی که بعضی آسمان میخوانندش دیگر چشم از هم باز نکرد و زیر قبری رفت که سنگش اندازه یک کتاب بود! او درست میگفت؛ هیچ بهشتی برای گونگادین نبود…
با کمال اندوه و ناراحتی این داستان واقعیست. شما میتوانید مقالهٔ مربوط به علی میردریکوند را دردانشنامه ایرانیکاببینید. و به مستند گونگادین ساخت غلامرضا نعمتپور رجوع کنید. گونگادین لحنش در داستان و نامههایش طوری بود که به وضوح نشان میدهد به این باور داشت که سرنوشتش غلام بودن است. بیچاره نمیدانست که چه انسان بزرگ و ثروتمندیست و اسیر ایران تا حدودی کاستی آن زمان شده بود و خود را به عنوان یک غلام پذیرفته بود.
چندینسال قبل بود که ترجمهٔ فارسی کتابش را خواندم، نکات بسیار جالبی در کتابش یافتم و احساسات و آن نقد هژمونی بهشتیان برایم بسیار شیرین بود. اما با این حال متعجب بودم که چطور این کتاب بهترین کتاب سال بریتانیا شدهبود! بازخورد بسیار خوبی را در اینترنت از خوانندگان انگلیسی میخواندم و میگفتم که اینها چقدر خوشبختند که بیشتر از من از کتابی لذت بردهاند. بعدها متوجه شدم که نسخه ترجمهٔ فارسی آن احتمالاً تفاوت بسیار با نسخهٔ اصلی دارد چون کتابی که دست من بود تنها 67 صفحه داشت و کتاب اصلی 128 صفحه بود اما هر چقدر که دنبال نسخه انگلیسی کتاب گشتم کمتر پیدایش کردم. شما میتوانید این کتاب را در گوگل بوکسپیدا کنید اما راهی برای دانلود نیست. ممنون میشم اگر به کتاب اصلی دسترسی پیدا کردید به من هم اطلاع بدین.
گونگادین در ایران گمنامتر از بهشت است. من تا به حال به هیچ کسی برخورد نکردم که او را بشناسد. چه در دنیای واقعی و چه در دنیای مجازی.
گونگادین ناشناختهاست. حیف است که این شخصیت را کسی نشناسد! بیایید برای گونگادین بهشتی پیدا کنیم…
———
لازم به یاداوریه کتاب فانوس آقای دریکوندی برای نوبل ادبیات کاندید شد که ترجمه فارسی اون رو هنوز نتونستم پیدا کنم.