Hamed Ghadiri
Hamed Ghadiri
خواندن ۹ دقیقه·۶ سال پیش

پادکست لوگوس | اپیزود دوازدهم: ماجرای مغز در خمره

فرض کنید شبی توی اتاق‌تان خوابیده‌اید و طبق برنامه، فردا صبح ساعت شش باید از خواب بیدار شوید و به دانشگاه بروید. اما نیمه‌شب یک گروه پزشکی متخصص و مجرب پاورچین‌پاورچین وارد اتاق‌تان می‌شوند و بدون این‌که از خواب بیدارتان کنند، شما را به یک آزمایشگاه مجهز انتقال می‌دهند.

سرکرده‌ی این گروه پزشک متخصص، ماهر و البته شریری است که می‌خواهد از شما مثل یک موش آزمایشگاهی برای تست نظریه‌های تازه‌اش استفاده کند. برای این‌کار، اول داروهایی به شما می‌دهد که هم‌چنان در خواب بمانید و با سروصداها و اره‌کاری‌های بعدی از خواب بیدار نشوید. سپس باطمأنینه جمجمه‌ی شما را می‌شکافد و آرام مغز را غلفتی از توی کله‌تان درمی‌آورد و توی یک خمرة بزرگ می‌اندازد. مغز شما هنوز دارد کار می‌کند و شما هنوز خواب‌اید؛ با این تفاوت که حالا مغزتان نه توی جمجمه‌تان بلکه توی یک خمره جا گرفته است. بعد از آن، شروع می‌کند پایانه‌های عصبی مغزتان را یکی‌یکی می‌برد و به یک‌سری الکترود متصل به یک ابرکامپیوتر می‌چسباند. بعد از چند ساعت، مغزتان با وجود این‌که هنوز زنده است و فعالیت می‌کند، به‌کلی از بدن‌تان جدا شده و هیچ اتصالی به بدن‌تان ندارد.

از این‌جا به بعد، ابرکامپیوترِ ماجرا کارش را شروع می‌کند. وظیفه‌ی این ابرکامپیوتر این است که همه‌ی آن پیام‌های عصبی‌ای را که قبل‌تر از اندام‌ها و اجزای بدن‌تان برای مغز ارسال می‌شد، بازسازی کند و از طریق الکترودها برای مغز بفرستد. مثلا وقتی شما چشم‌هایتان را باز می‌کردید، کلی پیام عصبی بین مغز و چشم‌تان دست‌به‌دست می‌شده است. حالا آن ابرکامپیوتر است که جای چشم نشسته و به‌نوعی مغز را فریب می‌دهد که انگار به چشم متصل شده.

خب حالا ساعت شش صبح شده. آقای پزشک باشیطنت لبخندی می‌زند و با حرکت چشم، به اپراتور ابرکامپیوتر علامتی نشان می‌دهد که یعنی عملیات را شروع کن.

ابرکامپیوتر آن رشته‌های عصبی متصل به گوش را دست‌کاری می‌کند و همان پیام‌هایی را می‌فرستد که سابقا گوش به هنگام شنیدن صدای زنگ ساعت می‌فرستاد. مغز از طریق رشته‌های عصبی چشم دستور می‌دهد که چشم‌ها را باز کن. اما درواقع این پیام‌ها به ابرکامپیوتر می‌رسد و او هم از طریق همین رشته‌ها یک «اوکی» برای مغز می‌فرستد که یعنی چشم‌ها باز شده‌اند اما درواقع چشمی در کار نیست. همین ردوبدل پیام‌ها با عضلات و بقیه‌ی اندام‌ها هم انجام می‌شود و نهایتا مغز به جایی می‌رسد که احساس می‌کند الان جلوی آینه ایستاده و دارد مسواک می‌زند. این فرایند ادامه پیدا می‌کند تا آن‌جا که آن ابرکامپیوتر آرام‌آرام پیام‌هایی با مغز تبادل می‌کند که مغز احساس می‌کند که صاحبش در حال قدم‌زدن در خیابان است و الان سوار تاکسی شده و رسیده سر کلاس دانشگاه.

مغز شما در خمره همه‌ی ادراکات و برنامه‌های سابق را عینا دنبال می‌کند و فعلا متوجه هیچ تفاوتی نمی‌شود. او فعلا متوجه نیست که از کل بدن جدا شده و الان هیچ بدنی در اختیار ندارد. آن ابرکامپیوتر نقش بدن را به‌خوبی برایش ایفا کرده و تا این‌جا توانسته مغزتان را به‌خوبی گول بزند. این ماجرای علمی ـ تخیلی، همان چیزی‌ست که در ادبیات فلسفی به آزمایش ذهنی مغز در خمره مشهور است.

*

خب قبل از این‌که درباره‌ی خود ماجرای مغز در خمره حرف بزنیم و کمی کنکاش کنیم، بهتر است مختصری با خودِ مفهوم «آزمایش ذهنی» کلنجار برویم.

آزمایش ذهنی یا معادل انگلیسی‌اش Thought Experiment دسته‌ای از سناریوها یا وضعیت‌هایی‌‌ست که دست‌کم الان غیرواقعی به نظر می‌آیند و بیش‌تر تنه‌به‌تنه‌ی فیلم‌نامه‌های علمی تخیلی می‌زنند. این آزمایش‌ها دقیقا مثل آزمایش‌هایی‌ست که توی آزمایشگاه‌های علوم تجربی انجام می‌شوند. درواقع آزمایشگاه‌های علوم تجربی، کاری می‌کنند که یا بتوانند یک‌سری سوال و مسئله‌ی جدید مطرح کنند یا بتوانند فرضیه‌ها و نظریه‌هایی که برای حل این سوال‌ها و مسئله‌ها ارائه‌شده‌اند را ارزیابی و بررسی کنند.

در آزمایش‌های ذهنی هم همین اتفاق می‌افتد. بالطبع، آزمایش‌های ذهنی رایج در فلسفه هم همین کار را انجام می‌دهند. درست است که بعضی از این آزمایش‌ها مثل همین ماجرای مغز در خمره خیلی عجیب‌و‌غریب و حتی جنون‌آمیز به نظر می‌آیند، اما کارکردی که برای ما دارند این است که با آن‌ها می‌توانیم یک‌سری مسئله‌های فلسفی را طرح کنیم و مهم‌تر از آن، بزنگاهی باشند برای ارزیابی نظریه‌های مختلف فلسفی.

خب با این توضیح، دوباره برگردیم به ماجرای مغز در خمره. این سناریو محمل سوال‌های فلسفی متعددی است که علاوه بر آن یک گردنة اساسی برای نظریه‌های مختلف فلسفی است. یعنی جایی است که خِر نظریه‌های فلسفی را می‌گیرد و آن‌ها را به موضع‌گیری و تصمیم‌گیری و دلیل‌آوری وامی‌دارد.

یکی از سوال‌های مهم ماجرای مغز در خمره این است: اگر پزشک لاکرداری پیدا بشود که مغز شما را به این شکل توی خمره بیندازد، آیا راهی دارید که بعد از ساعت شش صبح که بیدار شدید، متوجه شوید که الان یک مغز در خمره‌اید و نه همان آدمی که ساعت دوازده‌شب به رخت‌خواب رفته بود؟ آیا راهی هست که بتوانید تشخیص دهید که الان که به پادکست لوگوس گوش می‌دهید، واقعا دارید به پادکست لوگوس گوش می‌دهید و بازیچه‌ی دست آن ابرکامپیوتر کذایی و آن دکتر شریر نیستید؟

درواقع سناریوی مغز در خمره ما را وادار می‌کنه که دنبال سرنخی بگردیم که با کمک آن بتوانیم تشخیص دهیم که چه زمانی یک آدم واقعی هستیم و چه زمانی یک مغز در خمره. اما این سرنخ کجاست؟ ممکن است در نگاه اول فکر کنیم با ترتیب دادنِ یک آزمایش تجربی مطمئن بشویم که مغز در خمره نیستیم. مثلا همین الان پادکست را نگه داریم و به یکی از اطرافیان‌مان بگوییم که آیا من را می‌بینی؟ من واقعی هستم؟ احتمالا اگر این سوال را از کسی بپرسید، همان لحظه با چشمان گرد سرتاپایتان را ورانداز می‌کند که مبادا دیوانه شده باشید. خب احتمالا همین واکنش را دلیل قاطعی برای این می‌‌دانیم که مغز در خمره نیستیم و یک آدم واقعی هستیم. اما از کجا معلوم همه‌ی داده‌هایی که الان کسب کردیم ــ یعنی این‌که کسی کنار ما ایستاده، با او صحبت می‌کنیم و او هم واکنشی نشان می‌دهد ــ درواقع چیزی نیست جز برنامه و نقشه‌ی همان ابرکامپیوتر که درواقع دارد مای مغز در خمره را فریب می‌دهد که احساس کنیم در حال مواجهه با آدم‌های دیگریم و از آن تایید می‌گیریم که مغز در خمره نیستیم.

پس سوال یک قدم جلوتر می‌رود و تبدیل می‌شود به این سوال که آیا می‌توانیم شاهدی پیدا کنیم که مطمئن باشیم آن ابرکامپیوتر و آن پزشک نمی‌توانند دست‌کاریش کنند؟ آیا چنین مدرک و شاهدی سراغ داریم؟ اگر نداریم، چه‌طوری به ادراکات‌مان از جهان خارج اعتماد کنیم و مطمئن شویم که داریم یک جهان واقعی را ادراک می‌کنیم؟

*

هرچند سناریوی مغز در خمره جدید و تازه است اما توی تاریخ فلسفه مشابه‌های زیادی داشته که همان‌ها نیز محمل بحث‌های زیادی شده‌اند. اما من می‌خواهم از بحث‌ها و جواب‌های فلسفی کمی فاصله بگیرم و سراغ یکی از فیلم‌هایی بروم که یک‌جورهایی با این مسئله طرف بود. فیلم تلقین یا همان اینسپشن. کارگردان فیلم کریستوفر نولان‌ است که هر کدام از فیلم‌هایش کلی مسئله‌ی فلسفی برای آدم‌ها طرح می‌کند. به همین خاطر توصیه می‌کنم اگر دوست داشتید، حتما فیلم‌هایش را از این منظر دنبال کنید و لذت ببرید.

علی ای حال، ایده‌ی کلی فیلم اینسپشن این است که یه عده به تکنولوژی‌ای دست پیدا کرده‌اند که می‌توانند بروند توی خواب آدم‌ها و رویای خاصی رو برایش شکل بدهند. طبق معمول، این تکنولوژی خودش تبدیل شده به یک بیزینس که با کمکش خواب آدم‌ها را طوری دست‌کاری کنند و ایده‌ی خاصی توی ذهن‌شان جا بگذارند که موقع بیداری، منجر به تصمیم خاصی بشود. کار به آن‌جا می‌رسید که گاهی دو رقیب تجاری سعی می‌کردند از این تکنولوژی علیه هم استفاده کنند که نتیجه‌اش این می‌شد که گاهی حتی خودِ اجیرشده‌های یکی از آن‌ها اسیر برنامة نیروهای طرف مقابل می‌شدند و توی دام خواب آن‌ها می‌افتادند.

ما آدم‌های عادی که بیش‌ترِ وقت‌مان را بیداریم و خوابْ فرع زندگی‌مان است، مشکل چندانی با تشخیص بین خواب و بیداری نداریم. اما این آدم‌هایی که شغل‌شان سفر به خواب دیگران بود، با یک چالش جدی مواجه می‌شدند: چه‌طوری تشخیص بدهند که کی بیدارند و کی خواب؟

توی فیلم، یه راه‌کار برای این مسئله مطرح شده بود. هر کدام از این آدم‌ها می‌توانستند یک «توتم» برای خودشان انتخاب کنند. توتم یک شی خاص و نمادین است که معنا و مفاهیم مهمی در تاریخ اندیشه‌ی دینی دارد. به همین خاطر اگر دوست داشتید، حتما به ویکی‌پدیاهای فارسی و انگلیسی توتم سر بزنید و ببینید چه حرف‌های جالبی درباره‌ش مطرح‌ است. اما این‌جا توتم یک وسیله‌ی خاص هر فرد بود که می‌شد مثل یک ابزار آزمایش از آن استفاده کرد و مشخص کرد که الان در دنیای خواب‌ایم یا دنیای بیداری. مثلا توتمِ دی‌کاپریو بازیگر اصلی فیلم اینسپشن یک فرفره است که هر جا که شک کرد توی خواب است یا بیداری، آن را می‌چرخاند. اگر همین‌طوری می‌چرخید و حرکتش متوقف نمی‌شد، معلوم می‌شد که در عالم خواب است. اما اگر بعد از چند ثانیه حرکت، مثل فرفره‌های معمولی لک‌لک می‌کرد و بعد می‌افتاد، معلوم می‌شد در عالم واقعی و بیداری قرار گرفته است.

خب سناریوی فیلم اینسپشن شباهت زیادی با ماجرای مغز در خمره دارد. درواقع در هر دو، یک دنیای واقعی داریم و یک دنیا غیرواقعی و مصنوعی. و سوال این‌ است که چه‌طور این دو دنیا را از یک‌دیگر تشخیص بدهیم؟ اینسپشن یک پاسخ شسته‌رفته دارد: هر آدمی می‌تواند یک توتم داشته باشد که مثل یک سرنخ او را به دنیای واقعی وصل می‌کند و با کمک آن می‌تواند بفهمد که در کدام دنیا قرار گرفته. حالا سوال این می‌شود که آیا در ماجرای مغز در خمره هم می‌توانیم چیزی مثل توتم اینسپشن پیدا کنیم؟

فارغ از این‌که این سوال جواب داده بشود یا نه، تأمل درباره‌ی آن برای ذهن فلسفی بسیار مهم است. این‌جور بحث‌ها و مسائل از دوران یونان باستان مطرح بوده اما از دوران دکارت به بعد، این مسئله به یکی از بغرنج‌ترین و جدی‌ترین مسائل فلسفه تبدیل شده است: چه‌طور می‌توانم به ادراکی که از جهان خارج دارم اطمینان کنم؟ چه‌طور می‌توانم از مسیر مطمئنی به جهان خارج دسترسی داشته باشم؟

*

خب رسیدن به این سوال و توجه به آن یکی از اصلی‌ترین اهداف این اپیزود بود. اما حالا که به این‌جا رسیدیم، به یُمن اسم بردن از فیلم اینسپشن و اشاره به همین تفکیک بین عالم خواب و عالم بیداری، به یکی از بحث‌های جالب درباره‌ی این فیلم اشاره کنم. البته سعی می‌کنم قصه‌ی فیلم را با همین اشاره لو ندهم و لذت تماشای این فیلم را حفظ کنم.

توی یکی از صحنه‌ها، هم برای مای بیننده و هم برای خودِ دی‌کاپریو مهم است که بفهمیم این اتفاق خاص در عالم بیداری می‌افتد یا عالم بیداری. به همین خاطر، دی‌کاپریو فرفره‌اش را می‌اندازد و دوربین زوم می‌کند روی فرفره. ما همه منتظریم که ببینیم فرفره می‌افتد یا نه اما درست آن لحظة نهایی، تصویر کات می‌خورد و ما تشنه می‌مانیم. این ابهام آن‌قدر مهم است که باعث می‌شود دو قصه‌ی مختلف از فیلم داشته باشیم.

نکتة جالب این‌جاست که خیلی از طرفداران فیلم اینسپشن توی بحث‌هایشان در اینترنت و جاهای دیگر درباره‌ی این صحنه حرف زده‌اند. کلی بحث کرده‌اند که مثلا این‌جا چون دست این‌جوری بوده حتما می‌افتد و بعضی هم گفته‌اند که چون حلقه‌ی فلان در دستش بوده نمی‌افتد و ... این هم یکی از جذابیت‌های ناشی از قصه‌ی فیلم است که به نظرم اگر فیلم را دیدید، می‌توانید درباره‌ش فکر کنید. اما همین‌جا اجمالا نظرم را بگویم که به نظر من، هیچ اهمیتی ندارد؛ چون اتفاقا ایده‌ی اصلی فیلم ــ طبق برداشت من ــ این است که مرز بین خواب و بیداری درنوردیده شده و دیگر لازم نیست فرق آن‌ها را متوجه شویم.

پادکستلوگوسحامد قدیریمغز در خمرهاپیزود دوازدهم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید