اگر اهل فوتبال باشید، حتما باشگاه آ.اس.رمِ ایتالیا و اسطورهش فرانچسکو توتی را میشناسید. توتی ۲۵ سال توی رُم ماند؛ آن هم در حالی که آنقدر بازیکن باکیفیتی بود که خیلی از تیمهای بهتر از رم طالبش بودند و احتمالا اگر تصمیم میگرفت به یکی از آن تیمها برود، میتوانست کلی جام بیشتر و معتبرتر بگیرد. اما همین پایبندیش به باشگاه رم باعث شده بود که توی چشم هواداران باشگاه به اسطورهی رم تبدیل شود. اما نهایتا سال ۲۰۱۷ توی سن چهلسالگی و بعد از این مدت درازی که برای رم بازی کرده بود، رسما از فوتبال خداحافظی کرد. بعد از بازی آخر هم یک مراسم خداحافظی خیلی بزرگ برایش برگزار کردند؛ مراسمی که احتمالا با دیدن حال و روز توتی توی آن چند دقیقه و شنیدن حرفهاش بغض بیخ گلویتان را بگیرد.
توتی جایی دربارهی این وابستگیش به باشگاه رم و ترک نکردن آنجا حرفی به این مضمون میگوید که: «باشگاه مثل خانوادهی آدم است. شما هیچ وقت خانوادهی فقیرتان را ول نمیکنید برود با پولدارها زندگی کنید.» شاید توی دنیای این روزهای فوتبالی که بازیکنها فصلبهفصل از این تیم به آن تیم میروند، یکسری انقلت به این حرف داشته باشیم، اما به نظر میرسد که این حرف توتی دستکم برای رابطهی هواداری ما از تیمهای موردعلاقهمان جریان داشته باشد. به هر حال، فکر میکنم این حرف توتی از جنس آن حرفهای حکمتآمیزیست که آدم وقتی میشنودشان تا چند دقیقه ذهنش درگیرشان میشود.
حالا اگر کمی به این درگیری ذهنی راه بدهیم و اجازه بدهیم که حرفِ توتی قشنگ توی ذهنمان خیس بخورد، احتمالا یکی از سوالاتی که برایمان مطرح میشود این است که چه اتفاقی میافتد که یک رابطهی اعتباری مثل هواداری از یک تیم آنقدر سفتوسخت میشود که خیلی راحت میتوانیم آن را با یک رابطهی جدیتر و واقعیتر مثل رابطه با خانواده مقایسه کرد؟ درواقع این مسئله مطرح میشود که چه اتفاقی میافتد که ما با یک چیز خاص آنقدر حس قرابت پیدا میکنیم که نمیتوانیم از آن دل بکَنیم؟ احتمالا یک سوال دیگر هم این باشد که مرز و گسترهی این حس قرابت تا کجاست؟ من تا کجا نسبت به چیزهای اطراف حس تعلق و مالکیت و قرابت دارم و مثلا از کجا به بعد، دیگر این حس را ندارم؟ خب شاید این سوالها کمی ثقیل و پیچیده به نظر بیایند. اما من میخواهم با یکی دو تا مثال و آزمایش ذهنی تا حدودی ابعاد مختلف این سوالها را باز بکنم و کمی مادهی خام برای فکر کردن بهشان پیدا کنم.
خب فرض کنید توی شهرتان نشستهاید و هزار کیلومتر دورتر از خانهتان مرز کشور شما با کشور همسایه است. وضع این مرز هم به این شکل است که نقطهی صفر مرزی افتاده وسط بیابانی صاف و لمیزرع به عرض سه چهار کیلومتر. یعنی از خط صفر مرزی تا اولین آبادیِ توی کشور شما و کشور همسایه حداقل یکی دو کیلومتر فاصله است. وسط بیابان هم با یکسری میله که مثل تیر چراغ برق با فاصله از هم توی زمین کار گذاشته شده، خط مرزی مشخص شده.
خب حالا تصور کنید که یک بار برای هواخوری، به جای اینکه لب دریا بروید، به همین آبادیهای نزدیک مرز سفر کردهاید. یکروز صبح هم بلند میشوید و پیاده این یکی دو کیلومتر را گز میکنید تا برسید به نقطهی صفر مرزی و از نزدیک ببینید که آنجا چه خبر است.
وقتی نزدیک مرز میشوید، از دور میبینید که برخلاف تصورتان که توقع نداشتید اینجا آبادی خاصی ببینید، انگار یک ساختمان کوچک حوالی مرز ساخته شده است. کنجکاو میشوید و بدوبدو به سمت آن ساختمان حرکت میکنید. تا به آنجا میرسید، متوجه میشوید که خانوادهای از اهالی کشور همسایه آمده و ده متر اینطرفتر از میلهی مرزی، توی خاک شما خانهای ساخته و بالای آن هم پرچم کشورش را زده و کلی از نمادها و شعارهای مربوط به کشورش را روی در و دیوار خانهاش حک کرده. آن لحظه، یعنی همان لحظهای که میبینید یک خارجی آمده و توی خاک شما خانه کرده، چه حسی پیدا میکنید؟ آن لحظه وسط آن بیابان که هیچ کس خبر ندارد از این حضور بیگانه، چه تصمیمی میگیرید؟
البته من نمیتوانم حکمی کلی برای پاسخ آدمها به این سوال بدهم اما بارها این سوال را سر کلاسها و بحثهای مختلف طرح کردهام و میتوانم بگویم که تقریبا همهی بچههایی که با این سوال مواجه شده بودند، سریعا جواب میدادند که اگر ما با چنین صحنهای مواجه میشدیم، رگ غیرتمان باد میکرد و عصبی میشدیم و خِرِ طرف را میگرفتیم که چرا به خاک ما تجاوز کردهای؟
خب الان من این واکنش را فعلا بهعنوان واکنش غالب در نظر میگیرم و احساس میکنم که در وضعیت طبیعی احتمالا خیلی از ما چنین واکنشی از خودمان نشان دهیم. اگر اینطور باشد، به نظرم جا دارد این دو تا سوال را از خودمان بپرسیم: چرا ما نسبت به یک تکه خاک بیابانی و لمیزرع در هزار کیلومتر آنطرفتر که شاید هیچوقت گذر خودمان و خانوادهمان بهش نیفتاده حس مالکیت داریم و مهمتر از این، چرا به بیستمتر آنطرفترش که علیالقاعده داخل خاک کشور همسایه قرار گرفته، چنین حسی نداریم؟ چه چیزی حدود و ثغور وابستگی و طرفداری و هواداری ما را معین کرده است؟
*
من برای اینکه کمی آشنایی و انسی که با این مسئله داریم را کنار بزنم و تلاش کنم با همان حیرتی که خاص نگاه فلسفی است، به این موضوع نگاه کنیم. برای این کار، میتوانیم مسئلهی مرز را اینطور تعبیر کنیم: ما یک کاغذ سفید داریم که هیچ علامت خاصی رویش نیست. کسی میآید و رویش خط میکشد و به ما میگوید تو به این طرف خط وابستگی عاطفی داری و به آن طرف خط نه. چه کسی این قدرت و این مرجعیت را دارد که این خط را ترسیم کند؟
خب توی تاریخ، دورههایی بوده که این خطوط بر اساس عوارض طبیعی تعیین میشده. مثلا من و خانواده و ایل و قبیلهام احساس میکردیم که تا لبِ این رودخانه برای ماست و آن طرف رودخانه برای قبیلهی همسایه. ممکن است خیلی از این عوارض، بهمرور زمان از بین رفته باشد و فقط نشانههایی محوی ازشان باقی مانده باشد و برخی از این مرزهای امروزیمان را بر اساس آن تعیین کرده باشیم. اما به هر حال، به نظر میرسد که حالا آن عامل اصلیای که مرزها یعنی حد و اندازهی وابستگی و احساس مالکیت ما را تعیین میکنند، چیزی غیر از عامل طبیعی است. مثلا عامل حقوقی یا قانونی یا قراردادی معین میکند که حدود و ثغور این کشور تا فلانجاست و آدمهای ساکن این کشور، تا آنجا میتوانند حس مالکیت داشته باشند.
اما آیا به صرف اینکه به لحاظ قراردادی، قانون کشور یک جایی را جزء خاک ما بداند، بلافاصله ما به آنجا احساس تعلق پیدا میکنیم؟ برای اینکه بتوانیم دشواری این مسئله را بهخوبی درک کنیم، میتوانیم یک آزمایش ذهنی دیگر طراحی کنیم.
فرض کنید الان ساعت یازدهِ ظهر است و شما در شهری داخل ایران نشستهاید و دارید به پادکست لوگوس گوش میدهید. سرِ ساعت یازده و پنج دقیقه، نیروهای نظامی ایرانی با کلی ادوات و تجهیزات و تکنولوژی پیشرفتهی نظامی یکباره و در کمتر از چند دقیقه تا کشور ژاپن پیش میروند و هر جایی را هم که تصاحب میکنند، پرچم ایران را بالای ساختمانهایش میزنند. نهایتا ساعت یازده و ده دقیقه، یک مقام سیاسی رسما اعلام میکند که خاک ژاپن الان به خاک کشور شما الصاق شده. خب حالا سوال اینجاست: شما تا ساعت یازده هیچ حس مالکیت و تعلقی به خاک ژاپن نداشتید. اما ده دقیقهی بعد که علیالادعا خاکتان تا ژاپن رسیده، آیا چنین حسی به آنجا پیدا میکنید؟ یعنی مثلا اگر به آنجا سفر کنید و ببینید که کسی آمده ده متری مرز خانه ساخته، همان حسی را خواهید داشت که لب مرز اصلی کشورتان داشتید؟
ممکن است جواب بدهیم که اعلام سیاسی کفایت نمیکند. بلکه باید پیوند و الفت فرهنگی هم در کار باشد؛ مثلا شاید اگر صدسال بگذرد و مراودات فرهنگی ما با ژاپن آنقدر زیاد شود که خیلی راحت بدهبستان داشته باشیم و بچههایمان با هم ازدواج کنند و آنوقت با آنجا نیز همان حس را خواهیم داشت. البته این حرف چندان بیراه نیست اما فکر میکنم حالتهای چالشبرانگیزی برای این ایده هم وجود دارد. مثلا شاید بدانید که همان سالهایی که ایران درگیر جنگ با عراق بود، شوروی هم به خاک افغانستان حمله کرده بود. حالا در این وضعیت، آدمی را تصور کنید که در شمالشرقیترین نقطهی ایران ساکن است و احتمالا به لحاظ فرهنگی با بسیاری از نقاط موردحملهی شوروی پیوستگی دارد. اما به جای آنکه مثلا صد کیلومتر آنطرفتر و برای درگیری با شوروی برود، تصمیم میگیرد که دو هزار کیلومتر سفر کند و به جنوبغربی بیاید تا با عراق درگیر شود. در اینجا احتمالا احساس میکند که این دشمن هرچند خیلی نزدیک است، اما دشمن اصلی هویت من آن دشمنی است که دوهزار کیلومتر آنطرفتر به خرمشهر حمله کرده است.
اینجا دوباره این سوال پیش میآید که چه عاملی باعث شده که این آدم احساس کند خرمشهر با هویت او پیوند خورده اما مثلا شهری در افغانستان آنقدرها هم برای او هویتی به حساب نمیآید؟
.
اجازه بدهید یک بار دیگر سوالمان را مرور کنیم: چرا ما نسبت به یک چیزی هرچند خیلی دور احساس تعلق داریم اما مثلا به چیزی بیستمتر آنطرفتر از آن یا حتی خیلی نزدیکتر از آن، این احساس را نداریم؟
درست است که این سوال را دربارهی دلبستگیها و وابستگیهای جغرافیایی مطرح کردیم، اما درواقع میتوانیم همین رویکرد را در قبال هر چیزی مطرح کنیم که بهنوعی در هویت ما دخیل است و نوعی احساس وابستگی به آن داریم. مثلا آدمهای اطرافمان مثل دوستان و پدر و مادر و همسر و فرزند و ...؛ مثلا اشیای اطرافمان مثل میز و صندلی و بالش و چاردیواری و ...؛ مثلا جغرافیای اطرافمان مثل خانه و کوچه و محله و شهر و وطن؛ مثلا تاریخمان، زبانمان یا فرهنگمان.
خب به نظرم پاسخ به این سوالها چندان آسان نیست. البته قرار نیست اینجا به جوابهای قانعکننده و نهایی برسیم و قال قضیه را بکنیم. در واقع فکر میکنم صرف طرح همین سوال و خارخار ذهنی ناشی از آن کفایت میکند تا گاهی دربارهی چیزهایی که با آنها حس هویت میکنیم، تأمل کنیم و علت وابستگی و پیوندمان با آنها را بیابیم. البته غرض این نیست که این پیوندها و وابستگیها را قطع کنیم و نامعقول بدانیمشان؛ اما با این التفات و تأملی که از اینجور سوالها به دست میآید، احتمالا میتوانم درک درستی از روابط هویتیمان با محیط پیرامونمان داشته باشیم. به نظرم اگر این اپیزود نهایتا این خارخار را توی ذهنمان بیندازد، به هدفی که میخواسته رسیده است.
خب آخرین مراحل آمادهسازی این اپیزود زمانی بود که خبر حمله به اتوبوس مرزبانهای ایرانی در محور خاش ـ زاهدان منتشر شد که منجر به شهادت عدهی زیادی از این مرزبانها شده. این اپیزود و محتوا و اسمش زودتر از انتشار این خبر مشخص شده بود اما جا دارد اپیزودی که با «مرز وطن» سروکار داشته را تقدیم کنم به این سربازها و این اپیزود را با یاد آنها به پایان برسانم.