مادربزرگ مادریم چند ماه پیش مُرد. ما هم طبق رسم معمول به شیراز رفتیم تا در مراسمها شرکت کنیم. من اولین بار بود که این قدر از نزدیک با فرآیند کفن و دفن و مراسم برخورد داشتم. به جهت اینکه مادرم کمتر درگیر موضوع شود سعی کردم کارها را بیشتر بهعهده بگیرم. نتیجه این دخالت این شد که درکی ریختشناسانه در مورد فرآیند کفن و دفن به دست بیارم. اینجا صرفا توصیف میکنم تحلیل و قضاوت با شما!
فرآیند کلی چیز ساده و بیمزهای است، به اینصورت که شما به عنوان ولیدم باید برگهای از پاسگاه یا کلانتری به پزشکی قانونی ببرید. جنازه را تحویل دهید که آنها بعد از بررسی شما را بفرستند به قبرستان و کفن و دفن و تمام. در نگاه اول بنظر سرراست است.
این برای است که مطمئن شوند مرگ طبیعی بوده، در کلانتری فقط بررسی میکنند که شکایتی ثبت نشده باشد اگر شکایتی نباشد یک برگه میدهند که با جنازه به پزشکی قانونی تحویل دهید. کار پیچیدهای نیست اگر مامور و فضای کلانتری چیز پیچیدهای نباشند، که برای ما البته بود. نامه را اشتباه نوشته بود و خط خوردگی داشت. مجبور بودیم دوباره برگردیم به کلانتری تا اصلاح کنند. این بین ماشین نعشکش کاری داشت و نمیتوانست معطل بماند. خلاصه او با جنازه ما رفت دنبال کارش تا ما نامه را اصلاح کنیم.
در کلانتری هم غوغایی است. بنظرم طبیعی است که مامور اشتباه کند. همزمانی که برای عزادار گواهی فوت مینویسد باید ورود فرد بازداشتی را در سیستماش اعلام کند، به سربازی بگوید برود ناهار را از آشپزخانه تحویل بگیرد و همه اینها در حالی است که چند مرد و زن دارند برسر موضوعی نامعلوم به هم بد و بیراه میگویند.
من به لحاظ روحی بهم ریخته نبودم اصلا نمیشد نامم را عزادار به معنای واقعی کلمه گذاشت اما فرض میکنم اگر فردی واقعا در شُک مرگ نزدیکانش باشد قطعا اینجا غوغا میکند. در همین مرحله اول کلانتری احتمالا بهترین جا برای آدم عزادار عصبانی است که خود را خالی کند. حق هم دارد. ملغمهای از احساسات و فکر در سرش جریان دارد و میآید تا کاری اداری و خسته کننده انجام دهد که یکباره وارد میدان جنگ میشود. همین نکته را در نظر بگیرد که در کلانتری فردی که دزد است و در حین فرار دستگیر شده با شاکی که از اون دزدی شده یا کسی که درگیر نزاعی بوده را کنار عزاداری در یک اتاق بگذارید. نتیجه خیلی روشن است!
از این مرحله که رد شدیم نوبت به پزشکی قانونی میرسد. ساختمانی را پیش چشم بیاورید که فضای باز بزرگی جلویش وجود دارد و چند ده نفر هر کسی با حالی و وضعی از طلوع آفتاب در انتظار است. بعضی در ماشین نشسته و یا خوابیدهاند و بعضی روی صندلیهای فلزی سالن انتظار به در و دیوار ذل زدهاند. اینکه میگویم ذل زدهاند بدون اغراق است. کسی بود که میگفت دخترم خود را کشته. آن یکی گلوله خورده بود و کسی دیگر همخانهاش با گاز گرفتگی فوت کرده بود.
هر کدام از این حاضرین در سالن و منتظرین سرگردانِ خیابان چیزی را تجربه میکردند که احتمالا برای اولین بار در زندگیشان رخ داده و باید امیدوار بود که آخرین بار هم باشد.
اگر چند لحظه بتوانید ذرهای موقعیت چنین فردی را درک کنید احتمالا باعث شود در نحوه تعاملتان با او تغییراتی ایجاد شود. اما کارمندان پزشکی قانونی کاملا در حال و هوای دیگری بودند. این ها به احتمال زیاد هر روز از صبح با چنین مواردی سر و کار دارند، طبیعتا به واسته کارشان حساسیت روانیشان به چنین موضوعاتی بسیار پایین آمده. درست هم هست وگرنه که بعد از چند روز دچار فروپاش روانی میشدند.
این عدم حساسیت کارمندان و حساسیت بسیار بالای مراجع کننده موقعیتهای عجیبی را میساخت.
مثلا کارشناس پزشکی قانونی میپرسید: چه وقت مرده؟
و مراجع کننده گیج و منگی که دخترش چند روز پیش خود را حلق آویز کرده بود تلاش میکرد روز حادثه را به خاطر بیاورد و یادش بیاید چه تاریخ این اتفاق افتاده. او به وضوح حتی نمیدانست کجاست چه رسد به اینکه تاریخ را یادش باشد.
ما درگیر چنین پیچیدگیهایی نبودیم. فقط چند مدرک گرفتند و حدود ۴ ساعت بعد جنازه را تحویل دادند. اما بنظرم روضه تجربه مراجع پزشکی قانونی که مرگ نزدیکانش را تجربه کرده و مرگ طبیعی هم نبوده واقعا چیز دیگری است.
در نهایت ماشینهای که متعلق به شهرداری بود جنازه را سوار کردند و به سمت قبرستان رفتیم. در نظرم آمد که شاید بهتر بود ماشین کمی تر و تمیزتر میبود. یا حداقل کمی آرامتر رانندگی میکرد. واقعا خستهتر از این بودم که بیش از این به فرم این فرآیندها فکر کنم.
فرآیند تحویل هم نکتهای خاصی نداشت. جایی را امضا کردم و قرار بر این شد که روز بعد برای خاکسپاری بیاییم.
توصیف آنچه در خاکسپاری دیدم بیش از حد تواناییام است. اما تا همین جایش مطمئنا میشود به فرآیندی فکر کرد که هم آبرومندانهتر باشد هم کمی قابل تحملتر.
اطلاعی از کم و کیف این مراسمها در جاهای دیگر دنیا ندارم. همین قدر میشود فهمید که اگر یک بار این مسیر را طی کنی میتوانی حداقل چند ده ایراد و اشکال را پیدا کنید و احتمالا با چند تغییر کمهزینه تجربه دیگری ایجاد کرد. اصلا تجربه چیست! حداقل از درگیریها و نزاعها و خطراتی جلوگیری کرد.
ریخت بسیاری از مراسمها و آیینهای ما همچنی حال و هوایی دارد. مخصوصا که بخشی یا همه آن اتفاقها در ارتباط با نهادی دولتی نظامی یا فرهنگی باشد. سراسرش بیسلیقگی است. باید فرض کنی در این روندها از انسانیت خارج شدی و نقشی به خود گرفتی که باید این نقش را بازی کنی. اینطور شاید بیشتر قابل تحمل باشد.
پینوشت:
بعداً دیدم که گویا یک بار در این جابهجاییها، جنازه مردی در همین شیراز از ماشین به بیرون پرت شده. احتمالا در ماشین را درست نبستهاند یا راننده خیلی تند میرفته (لابد برای اینکه تا سرویس بیشتری را در روز برود).