هفته پیش تولد ناصر بود. یک زمانی خیلی رفیق بودیم و تک تک سال های دبیرستان کنار هم مینشستیم
ما آخرین نسلی بودیم که بغل دستی داشت. بغل دستی در زندگی یک بچه های دهه شصت یک آدم خاص محسوب میشود. اینطور نبود که تو انتخابش کنی بلکه برایت انتخاب میکردند و تو باید در یکسال آینده با او زندگی میکردی. اینکه میگویم زندگی نه اینکه همینجوری بخواهم یک کلمه ای گفته باشم دقیقاً با او زندگی میکردی. بغل دستی تو از برادر یا خواهرت به تو نزدیک تر بود. همه چیزت را میدانست ، همسنت بود موقع امتحان از روی برگه هم مینوشتید و اگر میگرفتنان باهم کتک میخوردید پای ثابت همه چیزت بود و میتوانستی یکی از بزرگترین جنایت های آن دوران یعنی نرفتن سر کلاس را با او انجام بدهی و مطمئن باشی تا آخرش پایت میماند.
بغل دستی مثل میزهای آنطرفی نبود که فقط زنگ تفریح و ورزش باهاشان گرم بگیری بغل دستی همیشه کنارت بود در همه لحظات خوب و بد این بغل دستی بود که هوایت را داشت. تنها یک بغل دستی است که نمره ده تورا میبیند و ناراحت میشود و برای نمره 19 تو ذوق میکند. بعد از کتک تنها بغل دستی است که همدرد تو میشود و به تو دلداری میدهد. تنها کنار یک بغل دستی است که میتوانی خودت باشی و بدون ماسک با او دردل کنی.
یکسال است که ناصر نیست و من هنوز سر خاک او نرفته ام. همیشه بهانه می آورم که خب من تهران هستم و او اهواز. کرونا است و هزار تا دلیل دیگر ................
اما واقعیت این است که نمیتوانم باور کنم ناصر دیگر پیش ما نیست ، ناصر دیگر نمیخندد ، خنده هایی از ته دل که فقط با یک بغل دستی میتوان انجام داد. باور نمیکنم من دیگر بغل دستی ندارم.
این روزها بیشتر از همیشه به یک بغل دستی نیاز دارم اما کلاس ها آنلاین شده است.