کم مانده گریه کند. زنی که روی تنها صندلیِ سالن انتظار نشسته به زنی دیگر که روبهرویش ایستاده میگوید: اصلاً نفهمیدم چطور شد! حتی به شوهرم که گفتم شوکه شدم. آن یکی میگوید: من همینطور... اصلاً نفهمیدم چطور شد. چند تا داری؟ آن که نشسته میگوید: دو تا. آن که ایستاده باز پرسید: دومی چند ساله است؟ آن که نشسته میگوید: یک سال و یک ماه. آنکه ایستاده میگوید: وای! پس حق داری ناراحت باشی. آن که نشسته با صدایی که یک قدم به گریه نزدیکتر شده بود میگوید: بله. ولی چهکار میتوانم بکنم؟
من که توی اتاقم نشستهام فکر میکنم: این «اصلاً نفهمیدم چی شد» قرار است یک جهان بشود. بله، یک جهان که با این کودک آغاز میشود و پایان مییابد و این وسط پُر است از غم و شادی و اشتیاق و شهوت و دویدن و ایستادن. و آن یکی «اصلاً نفهمیدم چی شد»ی که حاملش ایستاده همینطور. و یک عالمه «اصلاً نفهمیدم چی شد»های دیگری که هر روز میبینیم و اصلاً خودمانیم. «اصلاً نفهمیدم چی شد»هایی که اصلاً نفهمیدیم چی شد. «اصلاً نفهمیدیم چی شد» و در عین حال خلیفةاللّه.