بابک خرمدین، کارگردان ۴۷ ساله سینما توسط پدر و با همکاری مادرش به قتل رسیده، سپس مثله شده و در نهایت سر از سطلهای زبالهی شهرداری تهران درآورده. خبر چنان گویا و واضح است که نیاز به شرح و تفصیل بیشتر نیست. البته در زمانِ نگارش این یادداشت انگیزهی قاتل هنوز نامشخص است، هرچند مهم هم نیست.
اینستاگرامگردی. نظراتی متعدد و متفاوت.
به شخصه خواندن نظرات زیر پُستهای اینستاگرامی را دوست دارم و اگر بخواهم صادق باشم حتی خیلی از پُستها را اصلاً به قصدِ خواندن نظرات مخاطبان میبینم. در این مورد، نظرها زیاد و متفاوت است. تعدادی از مخاطبان دردمندانه از زندگی گلایه کردهاند. مثل نیلوفر که نوشته: «آدمها کم کم در حالِ زامبی شدن هستند. به کجا داریم میریم؟». بعضیها با ماجرا شوخی کردهاند. مثل عرفان: «ساقیهای اکباتان دیگه خیلی قاطی میزنن تو جنس» و بسیاری در نظرات کوتاه و به ظاهر ساده از باوری عمیق و کهن صحبت کردهاند که بیش از هرچیز نظر مرا جلب کرد. مثل ملیکا که نوشته: «این پسر چکار کرده که پدر به اون روز افتاد و مادر هم کمکش کرد»، یا صالح: «آقا زود قضاوت نکنید، مگه میشه پدر و مادر چنین کاری بکنند؟ حالا صداش بعداً درمیاد» و یا بهاره که نوشته: «نمیشه قضاوت کرد. پدر و مادر وقتی بچهشون رو بکشند حتماً دلیلی داره».
ماجرا این است: انسانی، انسانی را کشته.
اهمیتی ندارد که مخاطب یادداشت من چقدر مذهبی یا به چه آیینی معتقد باشد. به فلسفه علاقهمند باشد یا به هنر. طبابت کند یا مهندسی. منطقی باشد یا احساسی. به هر حال _اگر از انتخابِ کاملاً شخصی بگذریم_ احتمالاً هیچکدام از خوانندگان این یادداشت تا کنون توسط هیچ ایدئولوژی یا اندیشهای به قتل یک انسان دیگر _حتی اگر آن انسان مجرم یا متهم باشد_ توصیه نشدهاند. ولی این که در اندیشهی بخش قابل توجهی از جامعهی ما، حتی بخش جوان و به ظاهر دگراندیش، دلایلی برای فرزندکشی مطرح شده یا لااقل ذهن ایشان با تلاش برای یافتن یک دلیل برای موجه ساختن یک قتل تلاش میکند ریشه در یک باور دیرینه دارد: «پدر و مادر در هر شرایطی خیرخواه فرزند خود هستند» که البته در بیشتر موارد درست، ولی قطعاً یک قاعدهی مطلقاً صحیح نیست.
از همخونی تا همدلی.
رومینا اشرفی. علیرضا فاضلی منفرد. بابک خرمدین. این فهرست از اسامی را میشود بسیار ادامه داد. نامهایی که احتمالاً در هیچ دادگاه عادلی به هیچ مجازاتی محکوم نمیشدند اما توسط نزدیکانِ همخون و غالباً با عاملیت والدین یا زیر نظر ایشان به اشد مجازات _یعنی مرگ آن هم با داس و دشنه_ رسیدند و حالا بخشی از جامعهای که عمری طولانی به تقدیسِ والد بودن پرداخته دچار شوکی عظیم شده و نمیداند تکلیفش در مواجهه با این دست جنایات چیست و اینجا به دنبالِ توجیهی میگردد که مجرم مقدس را نیازارد و به یک جمله میرسد: «حتماً دلیل وحشتناکی داشته». حال آن که هیچ شریعتی، هیچ فلسفهای، هیچ قانونی و هیچ منطقی به هیچ دلیل وحشتناکی به هیچ آدمی مجوز جاری کردن هیچ حکمی آن هم در حد اعدام در مورد هیچ آدم دیگری را نمیدهد و شاید دردناک باشد، ولی حتی در مورد پدر و مادر.
چرا باید دوستت داشته باشم؟
همهی آنچه در این ماهها گذشت و همهی این سردرگمی اجتماعی که زیر لفافی از پچ پچهای مجازی و توجیههای ترحمبرانگیز جا خوش کرده ذهن مرا به سطوری از «برادران کارامازوف» رمان معروفِ نویسندهی روس، «فئودور داستایوفسکی» کشاند. آنجا که وکیل مدافع در دادگاهِ فرزندی متهم به پدرکشی میگوید: «بگذارید پسر در برابر پدر بایستد و به طور منطقی از او بپرسد: پدر، به من بگو چرا باید تو را دوست داشته باشم؟ پدر، به من ثابت کن میبایست تو را دوست داشته باشم. و اگر پدر بتواند، اگر قادر به پاسخ گفتن باشد و برایش دلیل بیاورد، آنگاه خانوادهای واقعی و طبیعی خواهیم داشت که فقط نه بر پایهی پیشداوری عرفانی بلکه بر پایههای منطقی، مسئولانه و انسانی محض استوار است.» یقیناً این سطور ارزشمند داستایوفسکی در دفاع از والدکشی نیست. شاید او، خیلی پیشتر، از این تقدسگراییِ صرف در مورد والد بودن ترسیده. همان چیزی که امروز ما را در مواجهه با یک قتل برای اندیشیدن به این که کسی کسی را کشته مستأصل میکند چرا که جای یکی از این کسیها را پدر یا مادر پر میکند و جای دیگری را فرزند و ذهنِ ما که به آدمی خیرخواهیِ مطلق را نسبت میداده حالا از نسبت دادن فعلِ قتل به همان آدم عاجز میشود و به دنبال دلیلی میگردد که نه قاتل و مقتول و جامعه، که پیش از هر کس و هر چیز، این خودِ دردمند از شکستنِ باورهای دیرینه را تسکین دهد. واژگان داستایوفسکی در یاریِ مخاطب برای شکستنِ این باورِ مطلق و بیپایه و در عوض ریختنِ مهرِ پدری، مادری یا فرزندی به ظرف عقلانیت و واقعبینی چنان ارزشمند است که بسیار میارزد یادداشتم را با جملهای دیگر از برادران کارامازوف به پایان ببرم آنگاه که فرزندی در مورد والدش میپرسد: «چرا فقط به این دلیل که مرا به وجود آورده و بعد هرگز در تمام عمرم دوستم نداشته او را دوست بدارم؟»
حامد مردانی
اردیبهشت ۱۴۰۰