حامد میرزایی
حامد میرزایی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مدرسه‌ای برای خشم

چند دقیقه‌ای می شود که همهمه‌ها فرونشسته است. پسری که من می‌شناختم چندان درس نمی‌خواند. حالا اوست که بر صندلی نقش بسته است. خرد شدن استخوان‌های روحش را فقط همکلاسی‌ها می‌فهمند.

سیلی که روی صورت او جای گرفت، قرار بود تنبیه باشد. بسته‌ی پاستیل از گوشه‌ی کیف نیمه‌بازش، چشمانش را خراش می‌دهد. همکلاسی‌ها طعم پاستیل‌های او را فهمیده بودند. زنگ تفریح قبل، پسرک، سفره‌دار خیمه‌ی مدرن بچه‌های نازک نارنجی بود.

نماینده به سختی سر می‌چرخاند. نفس‌هایش به سختی بغض‌هایش فرو می‌روند. ردیف او حالا یک جوخه‌ی دار است. چند دقیقه‌ای می‌شود که همراه پاهای آویزان پسر، خرده‌هایی از شیشه‌ی روحش معلق مانده است.

من اما چراغانی‌های کلاس را نمی‌فهمم. سخنران به جایگاه می‌رود. پاهای عریانش چرا سرمای زمین را نمی‌فهمند. او قرار بود یک معلم باشد.

متن ادبیداستانکمدرسهتنبیهآموزش و پرورش
در دنیای مدیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید