حامد صفایی‌پور
حامد صفایی‌پور
خواندن ۶ دقیقه·۲۱ روز پیش

زیباترین جدایی

زیباترین جدایی*
در سال‌گشت فراق رفیق تمام راهم

نه مریم‌جان! من این را نمی­‌گویم!

- چی می‌گه خاله؟

اجازه بدهید نگویم!

- نه لطفاً بگویید!

مریم‌جان می‌­گوید دوست دارم جایی دفنم کنید که خیلی دور نباشد! بتوانید به من سر بزنید!

ای دریغ! خانواده همسر من فامیلی دارند در آمریکا که همان‌طور که ما کلید را در در می­‌کنیم و وارد خانه می­‌شویم با ارواح ارتباط می‌گیرد! جملات بالا بخشی از صحبت‌­هایی است که ما با او «تلفنی» و او با مریم، رد و بدل کرد. چه زمانی؟ همان روز دومی که مریم در آی.سی.یو بود و دیگر با کمک دستگاه نفس می­‌کشید. اگر در ذهنتان این سؤال وجود دارد که آیا ما باید این حرف­‌ها را باور کنیم یا نه؟ واقعیت است یا نه؟ عارضم به خدمتتان که: «من، نمی‌دانم!» خودم هم تلاشی برای رد و قبول آن نکرده‌ام! اما با شناختی که پس از 21سال زندگی مشترک با مریم دارم، این را تأیید می­کنم که این درخواست، می­تواند از درخواست‌های اول مریم باشد. اینکه بخواهد جایی کنار خانواده به خصوص کنار مادربزرگش، مامان پروانه؛ پدربزرگش، بابا دکتر، و خواهر کوچکش، زهره، باشد. شیرین‌ترین خاطرات کودکی مریم حضور در خانه-باغِ «مامان پروانه» بود. همان­‌جایی که بعدها مکان اصلی خیریه الزهرا (س) شد و هربار که ما در دوران نامزدی قدم‌زنان به آنجا می­رفتیم می­‌دیدیم خانم‌­هایی در حال دسته‌­بندی اغذیه و البسه هستند. خاطره پُرتکراری که مریم همیشه برایم تعریف می­کرد این بود که زمانی گریه‌­کنان از دبستان ملک به مطبِ بابا دکتر در خیابان فردوسی رفته یا چند روزی را در خانه-باغِ «مامان پروانه» بازی کرده است. خب، طبیعی است که حالا چنین درخواستی را در این تماس روحانی برایمان بگوید!

این بود که آن شبی که با شنیدن خبر فوتِ مریم، همۀ خانواده دور هم جمع شدیم تا هم سوگواری کنیم و هم گفت‌وگویی دربارۀ زمان و مزار خاک­سپاری داشته باشیم، گزینۀ اول خاکسپاری در قطعۀ 13 و بلوک 9 بود. پایینِ پایِ مامان پروانه و بابا دکتر و در آغوش خواهر. در قبری دوطبقه که پدر مریم‌جان، برای خود و همسر خریده بودند. شما می­دانستید قبرها با پرداختن مبالغی برای زیرسازی دو، و حتی سه‌طبقه می‌­شوند؟ نتیجه آن شد که امکان افزایش یک طبقه به قبرِ قبلی وجود دارد و قرار شد خاکسپاری را یک روز عقب بیاندازیم تا مقدمات کار فراهم شود. این نخستین مواجهۀ من با دنیای قاعده­‌مند آرامستان بود. چیزی که فکر نمی­‌کردم در این سن و سال به فهمش نائل شوم!

صبح پنج‌شنبه با محمدجان، رفتیم بیمارستان تا کارهای ترخیص را بکنیم. شما تا به حال به سردخانه رفته‌اید؟ از نظر بیمارستان وقتی کسی فوت می­‌کند باید به سردخانه منتقل شود. یک رسید کوچک هم هست که بعداً روی در یخچال­‌ها نصب می‌­کنند تا مسئول سردخانه بداند چه کسی، کجاست و جنازه را سریع پیدا کند. من آن روز یواشکی وارد سردخانه شدم. اسم‌­ها را یک‌به‌یک خواندم تا اینکه نام قشنگ‌اش را پیدا کردم. محمد را صدا زدم: مریمم اینجاست! همدمم اینجاست! مونسم اینجاست...

ما را آوردند بیرون! گفتیم ما کارهای ترخیص را انجام داده‌ایم اما جنازه را حالا نمی‌بریم! گفت: «نمی­‌شود، باید همین امروز ببرید سال تطهیر! ظرفیت خالی نداریم!» ما هم گفتیم چشم! اما رفتیم و برنگشتیم! «خاکسپاری صبح جمعه است».

از همان اواسط اردیبهشت که مریم‌جان کمردرد مختصری گرفت و سرفه­‌هایی می­کرد، پیش دکتر رفت و آزمایش اول را انجام داد؛ از همان روز اولی که تصاویر، متاستاز گسترده تودۀ سرطانی را در سراسر بدن نشان می‌­داد، دوستم، دکتر مهدی ترکی به من گفت که برای این سطح از درگیری، درمانی در علم پزشکی نیست و از امروز کار ما تنها افزایش کیفیت زندگی و طول عمر مریض است. پس طبیعی است که من، از همان روزها، قوۀ تخیل را به سوی بدترین سناریوها پرواز داده باشم. یادم هست، یکبار بچه­ها را برای تفریح به پارک مرداویج، کنار مسجدالمهدی بردم و وقتی نگاهم به پله‌­های مسجد افتاد گفتم: اینجا برای مراسم بد نیست! چون از اساس من با برگزاری مراسم ترحیم در مساجد مخالفم و این مسجد تنها مسجدی است که سالن مراسم­ آن به «مسجد» شباهتی ندارد! یک لحظه بعد هم از خودم متنفر می­شدم که چرا چنین فکری به سراغم می‌آید؟ افکار را مثل پشه­های مزاحم پس می­‌زدم. اما چه سود! چون دقیقه‌­ای دیگر به لحظۀ خواندن تلقین بر بالای سر مریم فکر می­‌کردم. هر چند این خیال­پردازی کودکانه در ماه بعد، وقتی هر دو «لباس طوفان» پوشیدیم و برای اندک امید باقی مانده، با سرمایه‌گذاری کلان بر روی «نمی‌دانم‌ها» می­جنگیدیم، کمتر شد اما با این توصیف‌ها، طبیعی است که من در این چهارماه، بارها خودم را در حالت خاکسپاری تصور کرده باشم. گاهی هم به صحبت­‌هایم به هنگام تشکر از شرکت­کنندگان فکر می­کردم! راستش همین حالا هم بخش­هایی از متن سخنرانی‌ام­ را در خاطر دارم! سخنرانی­ای که حرف دلم بود اما هیچ‌گاه آن را قرائت نکردم! متنی که بیش از همه برای تشکر از دوستانِ مریم، نفیسه، ساره، مریم، لیلی، زهرا، هدی، سمانه و ... تنظیم کرده بودم!

«دوستان و عزیزان مریم!
هر چند تقدیر الهی این نبود که یار سفرکردۀ ما به معجزۀ دعا و حرمت اشک­های چشمان شما شفا یابد اما ما، معجزۀ دیگر را در همراهی و تپش قلب­های مهربان شما دیدیم! دیدیم که ما فرزندان آدم، هر چند به سرزمین ناخوشی­‌ها و مرارت­‌ها هبوط کرده‌ایم اما گرد هم، به معجزۀ وجدان، آتشی افروخته و در وقت مرارت‌­ها دستان یخ­زدۀ خویش را با آن گرم می­کنیم...»

خلاصه، با این توصیف‌ها، علی‌القاعده نباید در مراسم خاکسپاری چیزی برای من ناشنوده و نادیده باشد اما چنین نبود. اولاً، مهمترین ویژگی آن لحظه­‌ها آرامش بی­کرانی بود که به قلب­های ما، به قلب­‌های بچه­‌های مریم، ارزانی شده بود. مریم در نهایت پاکی و زیبایی رفت و ما دوست داشتیم این زیبایی را ببینیم و حتی به آن فخرفروشی کنیم: مادری داشتیم مهربان، جانی برای زندگی، کسی که سال‌­ها ما را به هم­نشینی و هم‌جواری خود مهمان کرده بود. دوستش داشتیم و اکنون با بدرقه‌ای باشکوه همراهی‌اش می‌کنیم. ثانیاً، ما برای هر کاری در آن لحظه‌ها، قطب‌­نما داشتیم: «مریم دوست دارد یا نه؟» دوست دارد جزع و فرع کنیم؟ معلومه که نه! دوست دارد توجه ما به بچه‌­ها باشد یا خودمان؟ بچه­‌ها! دوست دارد من در آخرین دیدار کنارش باشم؟ بله! دوست دارد من برایش سورۀ «انسان» بخوانم؟ بله!... کلّا! انها تذکره! فمن شاء التخذ الی ربه سبیلا... این بود که این زنجیرۀ تصمیم­‌های فشرده بی‌هیچ زحمتی گرفته شد و مراسم مریم در نهایت آرامش به انجام رسید.

سلام بر حسین! در راه خاکسپاری، از سالن تغسیل تا بالای قبر، دستم پُرشده بود از بسته‌هاي كوچكِ كاغذي تربت­! یکی را آقا مسعود داد: گفت: حامد! این خیلی خاص است! دیگری را روزهای قبل عزیزی به دستم رساند. در این فکر بودم که من در آن تنگنا چطور باید این‌ها را در زیر زبان مریم بگذارم. آخر هم نشد! بدنش خیلی سرد بود. این از بدی زیادماندن در سردخانه است. کاش می­شد آن گرمیِ همیشگیِ صورتش را احساس می‌کردم! کاغذ آخری را که با دستان لرزان باز کردم خاک تربت ریخت روی صورتش! چه بهتر! صورتی خاک‌آلود را روی خاک گذاشتم! او رو به قبله و من چشم به چشمان قشنگ‌اش! آخرین حرف‌ها را زدم! بارها نام علی(ع) را بردم! سارت نباشد، جبا او کمی احساس همرددی می‌کردم!

* این نوشته به درخواست دوستم مصطفی حیدری در کتاب ««چهل روایت ناتمام از یک مکان تمام» نشر اقنوم به مناسب چهلمین سالروز تاسیس آرمستان باغ رضوان اصفهان منتشر شده است.

رفیق تمام راهحامد صفایی پورسوگخانواده همسرزندگی مشترک
برای آموختن، می‌نویسم! | دکترای فلسفه علم، مدرس مهارت‌های اندیشیدن | موسس و مدیر موسسه تیزفکری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید