زیباترین جدایی*
در سالگشت فراق رفیق تمام راهم
نه مریمجان! من این را نمیگویم!
- چی میگه خاله؟
اجازه بدهید نگویم!
- نه لطفاً بگویید!
مریمجان میگوید دوست دارم جایی دفنم کنید که خیلی دور نباشد! بتوانید به من سر بزنید!
ای دریغ! خانواده همسر من فامیلی دارند در آمریکا که همانطور که ما کلید را در در میکنیم و وارد خانه میشویم با ارواح ارتباط میگیرد! جملات بالا بخشی از صحبتهایی است که ما با او «تلفنی» و او با مریم، رد و بدل کرد. چه زمانی؟ همان روز دومی که مریم در آی.سی.یو بود و دیگر با کمک دستگاه نفس میکشید. اگر در ذهنتان این سؤال وجود دارد که آیا ما باید این حرفها را باور کنیم یا نه؟ واقعیت است یا نه؟ عارضم به خدمتتان که: «من، نمیدانم!» خودم هم تلاشی برای رد و قبول آن نکردهام! اما با شناختی که پس از 21سال زندگی مشترک با مریم دارم، این را تأیید میکنم که این درخواست، میتواند از درخواستهای اول مریم باشد. اینکه بخواهد جایی کنار خانواده به خصوص کنار مادربزرگش، مامان پروانه؛ پدربزرگش، بابا دکتر، و خواهر کوچکش، زهره، باشد. شیرینترین خاطرات کودکی مریم حضور در خانه-باغِ «مامان پروانه» بود. همانجایی که بعدها مکان اصلی خیریه الزهرا (س) شد و هربار که ما در دوران نامزدی قدمزنان به آنجا میرفتیم میدیدیم خانمهایی در حال دستهبندی اغذیه و البسه هستند. خاطره پُرتکراری که مریم همیشه برایم تعریف میکرد این بود که زمانی گریهکنان از دبستان ملک به مطبِ بابا دکتر در خیابان فردوسی رفته یا چند روزی را در خانه-باغِ «مامان پروانه» بازی کرده است. خب، طبیعی است که حالا چنین درخواستی را در این تماس روحانی برایمان بگوید!
این بود که آن شبی که با شنیدن خبر فوتِ مریم، همۀ خانواده دور هم جمع شدیم تا هم سوگواری کنیم و هم گفتوگویی دربارۀ زمان و مزار خاکسپاری داشته باشیم، گزینۀ اول خاکسپاری در قطعۀ 13 و بلوک 9 بود. پایینِ پایِ مامان پروانه و بابا دکتر و در آغوش خواهر. در قبری دوطبقه که پدر مریمجان، برای خود و همسر خریده بودند. شما میدانستید قبرها با پرداختن مبالغی برای زیرسازی دو، و حتی سهطبقه میشوند؟ نتیجه آن شد که امکان افزایش یک طبقه به قبرِ قبلی وجود دارد و قرار شد خاکسپاری را یک روز عقب بیاندازیم تا مقدمات کار فراهم شود. این نخستین مواجهۀ من با دنیای قاعدهمند آرامستان بود. چیزی که فکر نمیکردم در این سن و سال به فهمش نائل شوم!
صبح پنجشنبه با محمدجان، رفتیم بیمارستان تا کارهای ترخیص را بکنیم. شما تا به حال به سردخانه رفتهاید؟ از نظر بیمارستان وقتی کسی فوت میکند باید به سردخانه منتقل شود. یک رسید کوچک هم هست که بعداً روی در یخچالها نصب میکنند تا مسئول سردخانه بداند چه کسی، کجاست و جنازه را سریع پیدا کند. من آن روز یواشکی وارد سردخانه شدم. اسمها را یکبهیک خواندم تا اینکه نام قشنگاش را پیدا کردم. محمد را صدا زدم: مریمم اینجاست! همدمم اینجاست! مونسم اینجاست...
ما را آوردند بیرون! گفتیم ما کارهای ترخیص را انجام دادهایم اما جنازه را حالا نمیبریم! گفت: «نمیشود، باید همین امروز ببرید سال تطهیر! ظرفیت خالی نداریم!» ما هم گفتیم چشم! اما رفتیم و برنگشتیم! «خاکسپاری صبح جمعه است».
از همان اواسط اردیبهشت که مریمجان کمردرد مختصری گرفت و سرفههایی میکرد، پیش دکتر رفت و آزمایش اول را انجام داد؛ از همان روز اولی که تصاویر، متاستاز گسترده تودۀ سرطانی را در سراسر بدن نشان میداد، دوستم، دکتر مهدی ترکی به من گفت که برای این سطح از درگیری، درمانی در علم پزشکی نیست و از امروز کار ما تنها افزایش کیفیت زندگی و طول عمر مریض است. پس طبیعی است که من، از همان روزها، قوۀ تخیل را به سوی بدترین سناریوها پرواز داده باشم. یادم هست، یکبار بچهها را برای تفریح به پارک مرداویج، کنار مسجدالمهدی بردم و وقتی نگاهم به پلههای مسجد افتاد گفتم: اینجا برای مراسم بد نیست! چون از اساس من با برگزاری مراسم ترحیم در مساجد مخالفم و این مسجد تنها مسجدی است که سالن مراسم آن به «مسجد» شباهتی ندارد! یک لحظه بعد هم از خودم متنفر میشدم که چرا چنین فکری به سراغم میآید؟ افکار را مثل پشههای مزاحم پس میزدم. اما چه سود! چون دقیقهای دیگر به لحظۀ خواندن تلقین بر بالای سر مریم فکر میکردم. هر چند این خیالپردازی کودکانه در ماه بعد، وقتی هر دو «لباس طوفان» پوشیدیم و برای اندک امید باقی مانده، با سرمایهگذاری کلان بر روی «نمیدانمها» میجنگیدیم، کمتر شد اما با این توصیفها، طبیعی است که من در این چهارماه، بارها خودم را در حالت خاکسپاری تصور کرده باشم. گاهی هم به صحبتهایم به هنگام تشکر از شرکتکنندگان فکر میکردم! راستش همین حالا هم بخشهایی از متن سخنرانیام را در خاطر دارم! سخنرانیای که حرف دلم بود اما هیچگاه آن را قرائت نکردم! متنی که بیش از همه برای تشکر از دوستانِ مریم، نفیسه، ساره، مریم، لیلی، زهرا، هدی، سمانه و ... تنظیم کرده بودم!
«دوستان و عزیزان مریم!
هر چند تقدیر الهی این نبود که یار سفرکردۀ ما به معجزۀ دعا و حرمت اشکهای چشمان شما شفا یابد اما ما، معجزۀ دیگر را در همراهی و تپش قلبهای مهربان شما دیدیم! دیدیم که ما فرزندان آدم، هر چند به سرزمین ناخوشیها و مرارتها هبوط کردهایم اما گرد هم، به معجزۀ وجدان، آتشی افروخته و در وقت مرارتها دستان یخزدۀ خویش را با آن گرم میکنیم...»
خلاصه، با این توصیفها، علیالقاعده نباید در مراسم خاکسپاری چیزی برای من ناشنوده و نادیده باشد اما چنین نبود. اولاً، مهمترین ویژگی آن لحظهها آرامش بیکرانی بود که به قلبهای ما، به قلبهای بچههای مریم، ارزانی شده بود. مریم در نهایت پاکی و زیبایی رفت و ما دوست داشتیم این زیبایی را ببینیم و حتی به آن فخرفروشی کنیم: مادری داشتیم مهربان، جانی برای زندگی، کسی که سالها ما را به همنشینی و همجواری خود مهمان کرده بود. دوستش داشتیم و اکنون با بدرقهای باشکوه همراهیاش میکنیم. ثانیاً، ما برای هر کاری در آن لحظهها، قطبنما داشتیم: «مریم دوست دارد یا نه؟» دوست دارد جزع و فرع کنیم؟ معلومه که نه! دوست دارد توجه ما به بچهها باشد یا خودمان؟ بچهها! دوست دارد من در آخرین دیدار کنارش باشم؟ بله! دوست دارد من برایش سورۀ «انسان» بخوانم؟ بله!... کلّا! انها تذکره! فمن شاء التخذ الی ربه سبیلا... این بود که این زنجیرۀ تصمیمهای فشرده بیهیچ زحمتی گرفته شد و مراسم مریم در نهایت آرامش به انجام رسید.
سلام بر حسین! در راه خاکسپاری، از سالن تغسیل تا بالای قبر، دستم پُرشده بود از بستههاي كوچكِ كاغذي تربت! یکی را آقا مسعود داد: گفت: حامد! این خیلی خاص است! دیگری را روزهای قبل عزیزی به دستم رساند. در این فکر بودم که من در آن تنگنا چطور باید اینها را در زیر زبان مریم بگذارم. آخر هم نشد! بدنش خیلی سرد بود. این از بدی زیادماندن در سردخانه است. کاش میشد آن گرمیِ همیشگیِ صورتش را احساس میکردم! کاغذ آخری را که با دستان لرزان باز کردم خاک تربت ریخت روی صورتش! چه بهتر! صورتی خاکآلود را روی خاک گذاشتم! او رو به قبله و من چشم به چشمان قشنگاش! آخرین حرفها را زدم! بارها نام علی(ع) را بردم! سارت نباشد، جبا او کمی احساس همرددی میکردم!
* این نوشته به درخواست دوستم مصطفی حیدری در کتاب ««چهل روایت ناتمام از یک مکان تمام» نشر اقنوم به مناسب چهلمین سالروز تاسیس آرمستان باغ رضوان اصفهان منتشر شده است.