از پیشگاه بنای دادگستری گام بر می دارم. ناخودآگاه نگاهم به مجسمه ای می افتد که آن را نگهبان عدالت می خوانند. مجسمه مرد قوی هیکل که فرشته عدالت است، و در جای دیگر به جای آن ایزدبانوی عدالت یا الهه عدالت ایستاده است. فرقی نمی کند زن است یا مرد؛ مهم آن است که نگهبان است: نگهبان عدالت و قانون. لختی چند به نظاره می ایستم تا هم قانون، هم عدالت و هم برابری را در آن معنا کنم. او نگهبان اول است. وقتی معنای چنین واژگانی را در مجسمه جست وجو می کنم، مرعوب توصیفش از بقیه نگهبانان درون بنا می شوم. انگار باید ابتدا روبه رویش ایستاد تا اجازه ورود به بنای ساختمان را بدهد و آنگاه که از این مرحله گذر کردی باید به فکر نگهبانان درون بنا باشی. یواشکی از لای نرده و در نیمه باز نگاهی به درون بنا می کنم. آری قانون برای ما همانند این بنا و مجسمه سردر آن است. بخشی آشکار و بخشی پنهان. قانون آن بخش پنهان را برای فردی که قرار است وارد بنا شود، به شکل اسرارآمیز نگه می دارد. تاریخ فرجام دادخواهی این بنا را مرور و دوباره به مجسمه نگهبان نگاه می کنم. تضادی در درون بنا با آن مجسمه است. مجسمه ای که عدالت محور، خیرخواه، فارغ از مردمان آیین مسلک و نژادپرست است.، اکنون گویی قرار نیست مانعی بر سر راه شرارت ها و رذالت ها و خیرخواه آرمان نوع دوستانه باشد. دیگر نگهبان اول، معنای قانون نیست. شاید او دیگر نگهبان نیست و فقط سرباز نگهبانان درون بنا است.
در کتاب محاکمه کافکا، روحانی خطاب به یوزف ک درباره تمثیل نگهبان اول می گوید: «هر طور که به نظر برسد( ساده لوح باشد یا بدطینت)، او خدمتگزار قانون است، متعلق به قانون است و از داوری ما مبراست؛ شک کردن به شایستگی او در حکم شک کردن به قانون است». و در نهایت یوزف ک گفت وگو را اینگونه پایان می دهد:« چه نظر غم انگیزی! می خواهد جهان را با دروغ سرو سامان دهد».
باری…
هر چه باشد هنوز نامشان نگهبان است. چه آن مجسمه سردر کاخ و چه آن نگهبانان درون بنا. به قول ظریفی هر دو آنها هم مامورند و هم معذورند. مامورند و در ساختار اعمال قدرت نقش دارند و معذورند که اگر دست خودشان بود، کار دیگری می کردند.