ایمان یعنی شناخت قلّۀ وجود و حرکت در مسیر آن. خانم لطفی آذر در این مبحث میپردازند به اینکه : تا قلّۀ انسانیت را نشناسیم، در مراتب پایین آنقدر چپ و راست میرویم، که هرکاری بکنیم، به بالا نمیرسیم. اما با شناخت قلّه، افراط و تفریطها را در پایین تشخیص میدهیم. پس اگر اصل دین را بشناسیم، درک میکنیم که مکاتب غربی دچار افراط در ماده و تفریط در معنا شدهاند. مکاتب غربی هرچه پیش روند، نهایتشان مادی است و حتی اگر آنها را با آیات و روایات تطبیق دهیم، این حقایق را پایین کشیدهایم. چه بهتر که به جای این کار، اصول و معارف دین خود را بشناسیم و بدون سادهاندیشی، عمق آنها را بیابیم.
حرکت ما از حس آغاز و به روح ختم میشود؛ تا جایی که به ولایت عقل کل وصل شویم و تمام حواسمان مجرایی باشد که او از آنها جلوه کند. اگر بتوانیم از حس بگذریم و تأثیراتی را که در ذهن و خیال و اندیشهمان گذاشته و حجاب عقلمان شده، کنار بزنیم، عقل کلی میآید و عقل جزئی یعنی تمام وهمیات ما را اداره میکند.
همانگونه که در بالاترین رتبه، انسان معصوم در همین دنیا زندگی میکند و همه چیز را جهت عقلی و الهی میدهد، بدون اینکه خودش رنگ وهم و حس را بگیرد. مصداق عظیمش حماسۀ عاشوراست که سپاهی از افراد با سنّ و روحیه و گذشتههای مختلف را یکپارچه خدایی کرد و تا امروز نیز در جلسات عزاداری، امتداد دارد و مردم را بیدار میکند.
وهم، سلطان قوای حیوانی و حاکم بر حواس است. وهم در حیوان، تابع حس است؛ پس محدود است و حیوان مثلاً همین که سیر شد و گرسنگیاش از بین رفت، دیگر چیزی برای خوردن نمیخواهد. اما وهم در انسان، تابع عقل است و اگر به دلیل اختیار انسان از عقل سرپیچی کند و تحت حاکمیت حس قرار گیرد، سرگردان میشود و نمیتواند جای خود را پیدا کند. درنتیجه به هیچ چیز قانع نمیشود و هرچه دنیایش ردیفتر باشد، ناراضیتر و بیقرارتر میگردد.
به عنوان مثال فرض کنید ما پول حلال به دست میآوریم؛ اما قانع نیستیم و همواره میخواهیم زیادش کنیم. مدتی که گذشت، میبینیم همین که داراییمان ثروتِ انباشته شد، دیگر نمیتوانیم حتی به قدر خمس و زکاتش از آن دل بکَنیم یا چیزی از آن را انفاق کنیم؛ بلکه باز بیشتر میخواهیم و درنتیجه کمکم به حرام هم آلوده میشویم.
همینطور است ارضای جنسی که اگرچه در دنیای غرب کاملاً آزاد است، خیلی از افراد دیگر به همین حد هم راضی نمیشوند و به همجنسگرایی و حتی بدتر از آن روی میآورند. یعنی برگشت به درجهای از پستی که حتی حیوانات نیز به آن درجه سقوط نمیکنند! چون وهمِ حیوان برخلاف انسان، حدّ و نهایت دارد.
همه چیزِ دنیا همین است. حبّ جاه و مقام، سلامت، محبت، نفرت و...؛ هرکدام را هرچقدر بیشتر ارضا کنیم، تشنهتر میشویم و مدام چشممان دنبال چیز دیگر است. این سیریناپذیری، هشدار وهم است که میگوید اینقدر طبق میلش نرویم، وگرنه به آرامش نمیرسیم.
ما در دوران کودکی، بیشتر با وهم زندگی میکنیم. اما اگر همینطور کودک بمانیم و بزرگ نشویم، جانمان عرصۀ تاخت و تاز شیطان میشود؛ زیرا وهمی که تابع حس شود، جولانگاه شیطان با تمام قوایش میگردد و ملائکه و ولایت نمیتوانند در آن حضور داشته باشند. برعکس، عقل عرصۀ نزول آنبهآنِ ملائکه است و هرچه میفهمد، یقینی و نورانی و ربّانی است؛ چون غیر ملائکه در آنجا حضور ندارند.
عقل، منطقۀ ممنوعۀ شیطان است و او هرگز نمیتواند به آنجا وارد شود. پس عاقل باشیم تا از ترفندهای شیطان در تضادهای دنیا مصون بمانیم. آنوقت هرچه از قلبمان برآید، عقلانی و درست است. اما اگر در عقل نباشیم، نمیتوانیم به هیچ بُعد وجود حتی قلبمان اعتماد کنیم. اقلاً باید احتیاط کنیم و آن کار را انجام ندهیم تا بیهوده اسیر وهم نشویم.
بینش لازم برای حرکت درست، همین است که وهم و حس و سایر مراتب وجود خود را بشناسیم و خصوصیات و کاربرد و جایگاه هرکدام را بدانیم.
کليد اول
اصل اول این است که یادمان باشد وهم فقط برای ناسوت و محدودۀ تولد تا مرگ است. نباید پا در کفش عقل کند و به جای آن تصمیم بگیرد. وهم، چنین حقّی ندارد و مسئولیتش این نیست که تصمیمات کلی ما را در دفع زیان و جذب سود بگیرد؛ و اگر چنین کند، کوچک و محدود و دنیایی میشویم.
وقتی اسیر وهم باشیم، مثلاً جایی که عصبانی میشویم یا چیزی ناراحتمان میکند، وهم سریعاً برایمان تصمیم میگیرد. ما هم آن تصمیم را إعمال میکنیم و تازه اگر خیلی مؤمن باشیم، بعد میفهمیم اشتباه کردهایم. اما اگر از اول وهم را بشناسیم، نمیگذاریم برایمان تصمیم بگیرد؛ بلکه آن را کنار میزنیم و اجازه میدهیم عقل بیاید که تصمیماتش صد درصد نورانی، درست و یقینی است.
پس وهم در جای خود خوب است و باید کارش را بکند؛ اما از حدّ خود به مرحلۀ بالاترِ وجودمان تجاوز و دستدرازی نکند و در تصمیمگیریهایمان دخالت ننماید؛ وگرنه از تعادل خارج میشویم و چهبسا در گناه و مخالفت میافتیم.
کليد دوم
اصل دوم این است که در عقل اصلاً حالت منتظره نداریم. عقل در لحظه تصمیم میگیرد و به این، فکر نمیکند که نتیجۀ تصمیم درستش چه خواهد شد. اما وهم اینگونه نیست و همیشه منتظر است که ببیند چه میشود و چه نمیشود. خیلی از ما مثلاً حتی یک وعده غذا که میخوریم، به این فکریم که وعدۀ بعدیمان آماده باشد تا گرسنه نمانیم. این نشان میدهد در وهم هستیم و وهم را به دست عقل ندادهایم.
کليد سوم
ویژگی سوم وهم، کثرت است. به عنوان مثال، خوشحالی و ناراحتیاش کثرت دارد و وقتی اسیر آن باشیم، صبح تا شب از دهها مسئلۀ مختلف، ناراحت و عصبانی میشویم و از دهها مسئله، خوشحال.
اما عقل، عین وحدت است و اگر با عقل باشیم، در تمام عمر فقط یک چیز ناراحتمان میکند: آنچه به دین و حقیقت وجودمان صدمه بزند؛ و تنها یک چیز باعث خوشحالیمان میشود: آنچه به ظهور دین و حقیقت وجودمان کمک کند. سایر مسائل هم اگر در طول این محور باشند، موجب غم و شادی ما میشوند؛ وگرنه تأثیری در ما ندارند.
در عقل، تفرقه و کثرت نیست. پس هرچه به عقل نزدیک شویم، پراکندگیمان در حس، کمتر است و حبّها، نگرانیها و گرفتاریهای کثرتی، کمتر آشفتهمان میکند. در عوض، بهرهبرداریمان از وجود قویتر است و شهود و کشف بالاتری داریم. عالم غیب را به راحتی میشناسیم و هر آیهای خواندیم، حقیقتش را در درون درمییابیم؛ پیغامهای هستی را میگیریم و میفهمیم هر اتفاقی چرا افتاده و هر مشکلی چرا برایمان پیش آمده است. اما برعکس، هرچه در حس باشیم، از عقل و شهود دور میشویم و درک جامع، انرژی مثبت و آرامشمان کم میشود.
خلاصه، عقل نگران یک چیز است و وهم، نگران هزار چیز. هرجا دیدیم چند چیز را در عرضِ هم دوست داریم یا از چند چیز در عرضِ هم ناراحتیم، بدانیم دچار وهم هستیم. اما اگر یکی بود، در عقلیم.
اینها معیار است برای اینکه خود را بشناسیم. متأسفانه بسیاری از ما وهم را تابع حس کردهایم و محور غم و شادیمان همین است. ازاینرو هیچوقت به آرامش نرسیدهایم و همیشه منتظر اتفاقات دیگر بودهایم و هستیم. تا جایی که اگر به همین شدت منتظر امام زمان(عجّلاللهفرجه) بودیم، حتماً آمده بود!
واقعاً چرا اینقدر نگرانیم؟ چقدر منتظر درست شدن دنیایمان هستیم؟ دنیا همین است که هست؛ چه توقعی از آن داریم؟ مراقب درونمان باشیم که نباید کج شود! اگر درونمان بر صراط مستقیم بماند، خودش کجیهای بیرون را هم جهت میدهد تا وقتی وظیفهمان را انجام دادیم، به آنچه از دنیا داریم، قانع شویم و نگران چیز دیگر نباشیم.
بسیاری از اختلافات خانوادگی و مشکلات اجتماعی، نتیجۀ همین اسارت وهم است و اگر به همین ترتیب پیش رویم، همانگونه که گفتیم، با مرگ هم از زندان دنیا رها نمیشویم. اما ما به این روند عادت کردهایم و انس گرفتهایم؛ باید تمرین کنیم، عصای احتیاط در دست بگیریم و چشم و گوش و تمام حواسمان را از زیادهخواهیهای وهم ببندیم. اولش سخت است؛ اما اگر تحمل کنیم، عقل کلی میآید و سختیاش را آسان میکند.
ما هرچه سنّمان بالا میرود، باید شوق و نشاطمان بیشتر شود و وجودمان وسیعتر و آزادتر گردد. اما برعکس، سست و بینشاط شدهایم و نگرانی، حساسیت، زودرنجی و خستگیمان بیشتر شده است. این آیینهای از برزخمان است که امروز میبینیم. شاید بگوییم دلیلش فرسودگی جسم است؛ اما اینطور نیست. روح که با جسم، پیر و شکسته نمیشود؛ آنچه ما را بینشاط کرده، وهمی است که به جای عقل، تابع حس شده و طبق حس برایمان تصمیمگیری کرده است.
وقتی وهم از حس فرمان بگیرد، اسیر کثرت میشویم. حواس ما کثرت عرضی هستند و هرکدام کار خود را میکنند؛ مثلاً گوش نمیتواند کار چشم را بکند و برعکس. این مربوط به عالم حس است و غلط نیست. اما اگر تصمیمات کلی ما براساس این دیدهها و شنیدهها باشد، وهم است و وهمی که بدون نظر عقل در این کثرت کار کند، به دام شیطان میافتد. قرار نیست چشممان ببیند و خوشش بیاید یا گوشمان بشنود یا دستمان لمس کند و خوشش بیاید. حواس وقتی کار خود را کردند، میگذرند و تمام؛ نباید همچنان با حس بمانیم و هرچه غرایزمان خواستند، انجام دهیم.
برعکس، هرچه قوای ما به عقل نزدیکتر باشد، در حبّ و بغضمان کثرت کمتری داریم و دلمان نگران خیلی چیزها نمیشود. مثلاً عاشق فرزند خود هستیم؛ اما اگر چند روز نباشد، بیتابش نمیشویم. وقتی هست، همهجوره به او محبت میکنیم؛ اما وقتی از پیشمان رفت، دیگر فکر و دلمان به او مشغول نیست. حتی اگر بیمار شود، وظایف خود را به کاملترین وجه و با نهایت توجه و محبت انجام میدهیم. اما وقتی کنارمان نیست و در آن لحظات وظیفهای در قبالش نداریم، نگرانش نیستیم که چه میکند و چه میشود.
آنکه همیشه با بندگانش هست، خداست؛ مگر فرزندان ما خدا ندارند؟ به فکر خدایشان باشیم؛ نگران ابدیتشان باشیم و همواره سلامت ابدیشان را بخواهیم. از این نگران شویم که مبادا درد و بیماری موجب شود به خدا و نظام عالم شک کنند و ابدیتشان لطمه بخورد؛ چون آنها را برای فردا میخواهیم و وقتی اینجا تحمل دوریشان سخت است، فردا اگر از ما دور باشند، معلوم نیست چه خواهیم کشید! پس همۀ انرژی خود را برای فردا بگذاریم که در ابدیت با ما باشند.
اینگونه میشود از حس درآمد. این بیمحبتی نیست؛ بلکه محبتی است عمیق، در طول محبت واحدی که قلبمان به هدایت عقل کلی در خود دارد. وقتی با این نگاه از حس به عقل میرویم، میبینیم مشکلات چقدر خیرات و برکات دارند و چهبسا حتی همان درد و بیماری موجب منفعتهای درونی و ابدی میشود. اما اگر در عقل نرویم، همواره میخواهیم از خود و فرزندانمان در برابر مشکلات دفاع کنیم و به هر قیمتی هست، موانع راحتیمان را از سر راه برداریم. اطرافیانمان را نیز اسیر انرژی منفی خود میکنیم و ممکن است به گناه هم کشیده شویم.
متأسفانه ما حتی امور معنوی را پایین کشیدهایم و در وهم و حس دنبال ثواب و عقابشان میگردیم. درنتیجه اگر ظاهر کارمان به هر دلیلی به هم بخورد، معنویتمان نیز دچار مشکل میشود؛ حال آنکه معنویات اصلاً حسی نیستند.
مثلاً اگر به خاطر بیماری مجبور باشیم نمازمان را نشسته بخوانیم، ناراحتیم و به دلمان نمیچسبد. اما مگر نماز را حس میخواند که نشسته و ایستاده برایمان فرق میکند؟ هردو را خدا امر کرده؛ تکلیف، تکلیف است؛ چه فرقی دارد؟
ما امت اهلبیت: هستیم. هیچ فکر کردهایم امام حسین ع چگونه توانست آنقدر زیبا برای کربلا تصمیم بگیرد؟ از مدینه که میخواست برود، چقدر توجیهات و کثرات معنوی آوردند تا جلویش را بگیرند. چطور فهمید همه وهماند و با قاطعیت رفت؟ چرا ما اینگونه نیستیم؟ تازه اگر آیه و روایت هم بدانیم، فقط برای تبرئۀ خود، توجیه دینی میآوریم!
واقعاً دیگر وقت نداریم. اولیاء ما آنقدر مهرباناند که از ما دست نمیکشند و هرچه کمکاری کنیم، باز با ما راه میآیند. اما هرچه بیشتر طولش بدهیم و کندتر برویم، مجبور میشوند با تمام محبتشان، راههای سختتری به کار گیرند؛ چون به فکر ابدیت ما هستند. پس ما هم به فکر بیفتیم و با تحولی حماسی، به پیش رویم.