ویرگول
ورودثبت نام
حمید حاجی‌پور
حمید حاجی‌پور
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

سفر به موصل جنگ‌زده در روزهای پایانی حکومت داعش

یکی از کوچه های شهر بیجی
یکی از کوچه های شهر بیجی


بخش اول

حمید حاجی‌‌پور

چند ماهی به دنبال این بودم که هر طور شده به عراق بروم. البته بیشتر برای تهیه گزارش از مهمترین پایگاه داعشی‌ها در شهر موصل. اخبارهایی که از این شهر در تلویزیون و رسانه‌های دیگر مخابره می‌شد آنقدر تلخ و ناگوار بود که وقتی به برخی از دوستانم گفتم می‌خواهم بروم آنجا جز طعنه و لُغُز چیز دیگری نشنیدم. همگی می‌گفتند که عقلت را از دست دادی، بشین سرجایت، زن و بچه داری و من همچنان بر مواضع خودم بودم.

چندبار به مدیرمسئول‌مان آقای فاضلی پیشنهاد دادم و ایشان به هر نحوی می‌خواست منصرفم کند. برای مدیرعامل آقای مهندس روغنی‌ها نامه نوشتم ولی پاسخی نمی‌آمد. هر یکی دو روز درمیان پیش آقای محمدی، سردبیر وقت روزنامه می‌رفتم. او از این ماموریت استقبال می‌کرد ولی می‌گفت مدیرعامل بخاطر خطرناک بودن سفر به موصل موافقت نمی‌کند.

بعد از چند ماه و هنگامی که حلقه محاصره داعشی‌ها از سوی پلیس ضد ترویسیم و ارتش عراق در موصل غربی تنگ‌تر شد بالاخره مدیرعامل روزنامه با سفرمان موافقت کرد. قرار شد همراه با سجاد صفری، عکاس روزنامه در سریع‌ترین زمان مقدمات سفر را مهیا کنیم.

اولین کار این بود که کارت بین‌المللی خبرنگاری از وزارت ارشاد بگیریم، با هزار زور و زحمت و کلی دوندگی یک روزه آن را گرفتیم. عصر روز قبل از پرواز با هزینه شخصی دوربین گوپرو خریدم تا هیچ تصویری را در عراق از دست ندهم. با دوربین گوپرو هیچ تصویری دارای لرزش نبود.

خب حالا مانده بود راضی کردن همسرم که از ابتدا مخالف ماموریتم بود. قرار بود فردایش برای دیدن خانواده‌اش به تبریز برود. متوسل به دروغ شدم. گفتم می‌روم کربلا و 2- 3 روزی از نیروهای مردمی یا همان حشد الشعبی گزارش می‌گیرم و بعد از زیارت برمی‌گردم. البته فریبا مرا به خوبی می شناسد که اگر قرار باشد کاری کنم حتما پی آن می‌روم. همسرم را صبح به فرودگاه رساندم و جلدی برگشتم خانه و وسایلم را جمع و جور کردم و عصر برای پرواز به فرودگاه برگشتم.

با خودم دو دفترچه و چندتا خودکار، دوربین و شارژر موبایل، رکوردر صدا، شلوار استتار ارتشی و چند دست لباس سبک برداشتم تا کوله‌ام سنگین نشود. ساعت 7 غروب همراه سجاد سوار هواپیما شدیم و مدام از کارهایی که قرار بود انجام بدهیم حرف می‌زدیم. یکساعت بعد فرودگاه بغداد بودیم. هنگام ورود در گیت بازرسی به دوربین‌هایمان گیر دادند. گفتیم دانشجو هستیم و برای تهیه عکس آمده‌ایم. افسر پلیس با سبیل‌های تاب داده‌ و شکم برآمده‌اش نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت و دوربین‌هایمان را برگرداند.

بیرون فرودگاه مدیر خبرگزاری ایرنا در عراق همراه با راننده‌ای از سفارت ایران به دنبال‌مان آمد. مستقیم به دفتر ایرنا رفتیم. بعد از حال و احوالپرسی رفتیم سر اصل ماجرا. حیدرهایی به ما گفت ساعت 4 صبح یکی از همکارانش به عنوان مترجم و راننده‌ای از حشدالشعبی برای بردن ما به موصل خواهند آمد.

دفتر ایرنا در واقع خانه‌ای اجاره بود برای دفتر شدن! طبقه همکف 3 میز اداری بود و تلویزیون و آشپرخانه‌ای به سبک چند دهه پیش ایران با چند مارمولک درشت که با دیدن هر غریبه می‌خزیدند پشت یخچال. طبقه بالا هم دو اتاق بود برای استراحت. ساعت 12 شب برای خستگی در کردن بالا رفتیم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برق رفت و ما در گرمای مرداد در حال آب شدن بودیم. بعدا فهمیدیم که عراقی‌ها با مشکل تامین برق روبرو هستند و روزی فقط 4 ساعت برق مستقیم دارند که بشود از کولر استفاده کرد. بقیه ساعات را باید متوسل بشوند به ژنراتورهای شخصی تا فقط چراغی در خانه‌شان روشن شود!

ساعت 4 صبح آقای مدنی، مردی 40 -45 ساله، سفیدرو و درشت هیکل که لباس‌های روشنی پوشیده بود ما را از خواب بیدار کرد. چند دقیقه بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم بسوی شمال کشور. اسم راننده‌مان ابوعلی بود. همسن و سال خودمان بود. دست فرمان خوبی هم داشت. در ابتدای راه از تنها سفرش به مشهد و زیارت حرم امام رضا می‌گفت. بیرون بغداد کنار جاده، جایی که باغدارها میوه‌هایشان را بساط کرده بودند، نگه داشت.

انجیر و آلو و شلیل خرید. میوه‌هایی که در تهران به این بزرگی ندیده بودیم. آبدار بودند و شیرین. آقای مدنی، مترجم‌مان گفت که داعشی‌ها تا این نقطه آمده بودند و چیزی نمانده بود که بغداد را بگیرند، اگر ایرانی‌ها برای کمک نمی‌آمدند، بغداد هم سقوط کرده بود. راننده هم با سر حرف‌های مدنی را تایید می‌کرد. ابوعلی زیاد نمی‌توانست فارسی حرف بزند ولی بخوبی متوجه می‌شد.

استان صلاح‌الدین را رد کردیم. شهرهایی که به دور از بغداد بودند توسعه نیافته بودند یا اینکه داعشی‌ها هنگام عقب‌نشینی با انفجارهای عمدی آسیب بسیار جدی به تاسیسات و خانه‌های مردم زده‌بودند. از کنار شهر تکریت هم رد شدیم. تکریت نسبت به سایر شهرهای دیگر تقریبا آنچنان خسارتی ندیده بود. ابوعلی گفت قبر صدام ملعون هم در نزدیکی تکریت است، او متولد همینجا بوده.

اما بعد از تکریت شهر «بیجی» قرار داشت. شهری که داعش بخشی از آن را نابود کرده بود و ساکنانش گریخته بودند. برای دیدن شهر و پر کردن باک ماشین واردش شدیم. شهر در کنترل نیروهای مسلح مردمی بود. آنها ما را به مقرشان دعوت کردند. شهر شبیه به یک پادگان جنگی درآمده بود. ماشین‌های جنگی تردد می‌کردند و حتی برخی از راکت‌ها و خمپارهایی که روی سقف خانه‌‌ها یا وسط حیاط فرود آمده بودند همانطور دست نخورده باقی مانده بودند.

ما با یکی از فرماندهان مصاحبه کردیم. او میکروفن را گرفت، لم داد به صندلی چرخدار و با یک حرکت پشتش را به ما کرد. شرطش این بود که تصویری از چهره او نباشد. حدود 15 دقیقه درباره فعالیت داعش در بیجی و سلطه آنها و چگونه موفق شده‌اند شهر را از دست‌شان پس بگیرند حرف زد.

باید به راهمان ادامه می‌دادیم تا شب نشده برسیم موصل. بنزین زدیم و از شهر جنگ زده که زیر تیغ آفتاب چهره‌اش زخمی‌تر نمایان بود بیرون آمدیم. موازی با دجله پیش می‌رفتیم. شهر بعدی ما قیاره بود. این شهر چند ماه پیش آزاد شده بود. ساکنان زیادی نداشت. هنگام جنگ بین ارتش و داعش، مردم به اردوگاه‌ها پناه برده و بسیاری از آنها هنوز بازنگشته بودند.

خانه‌ها نابود شده بودند و اگر ردی از خمپاره‌ها و گلوله‌های روی در و دیوار نبود شاید این تصور بوجود می‌آمد که زلزله این شهر را اینگنه نابود کرده است. ابوعلی بعد از قیاره ما را جایی برد که داعشی‌ها، نزدیک به 2 هزار افسر و دانشجوی پایگاه هوایی اسپایکر را در ژوئن 2014 در کنار رودخانه دجله به شدیدترین وضع به قتل رسانده بود و پیکرهایشان را داخل آب انداخته بود. داعش رودخانه‌ای از خون به راه انداخته بود.

این صحنه یعنی دیدن قتلگاه این دانشجویان همگی ما را به شدت متاثر کرد. دانشجویانی که بخاطر خیانت چند نفر از فرماندهان این پایگاه به اسارت داعش درآمدند و به تلخ‌ترین شکل ممکن کشته شدند. ابوعلی گفت که داعشی‌ها قول داده بودند در صورت مقاومت نکردن افراد داخل پایگاه به همگی امان‌نامه بدهد و کسی را نمی‌کشد. آنها تسلیم 100 داعشی می‌شوند! و در نهایت سرنوشتی که چند سطر بالاتر برایتان گفتم.

در ادامه و پس از خواندن فاتحه‌ای برای آنها به راه ادامه دادیم. هر چه به موصل نزدیک‌تر می‌شدیم ماشین‌های نظامی بیشتر می‌شد. مناظری که می‌دیدم همگی نشان از تخریب‌های شدید بر تاسیسات زیربنایی از سوی داعش بود. پل‌ها و ساختمان‌ها و مراکز دولتی را به کلی نابود کرده بودند. اما در نزدیکی شهر مجاور موصل یعنی «حمام العلیل» جاده بسیار پر دست‌انداز بود. داعشی‌ها هنگام عقب‌نشینی برای کند شدن پیشروی ارتش و پلیس عراق عرض جاده را هر 10 متر به عمق یک متر کنده بودند و داخل کانال‌های کم عرض را با مواد منفجره پر کرده بودند.

ارتش با خنثی کردن این تله‌های انفجاری داخل کانال‌ها را پوشانده بودند ولی همچنان جاده مسطح نبود و ماشین‌ها مجبور بودند با سرعت نهایتا 30 کیلومتر در این جاده پر دست‌انداز تردد کنند.

به حمام العلیل رسیدیم. شهری که مردمش تقریبا برگشته بودند. کنار رودخانه دجله گودالی بزرگ از مواد سیاه‌رنگی شبیه به قیر بود. مردم از آن به بدنشان می‌مالیدند. عقیده داشتند این مواد خاصیت دارویی و درمانی دارد. بچه‌ها قد و نیمقد هم توی چاله‌های آب کدر شیرجه می‌رفتند فارغ از اینکه چند کیلومتر آنطرف‌تر جنگ شدیدی بین ارتش و داعش است.

خستگی‌ راه را با آب‌تنی در حمام اصلی شهر که آب آن از چشمه‌ای معدنی تامین می‌شد، به در کردیم. از مترجم خواستیم تا با چند نفر از کسانی که داخل حوض بزرگ آب هستند سئوال بپرسد از زمانی که داعش اینجا بوده. پیرمردی به نام عبدالله گفت که داعش فقط یک روز اجاره حمام کردن مردم در این چشمه را می‌داده آن هم روزهای جمعه از پیش از اذان صبح تا اذان ظهر! داعشی‌ها زندگی را برایشان جهنم کرده بودند و هر جمعه تعدادی از اهالی شهر را بخاطر سیگار کشیدن، پوشدن لباس آستین کوتاه یا تخلف در رانندگی اعدام می‌کردند!

پایان بخش اول

موصلداعشحمید حاجی پورسفر به عراقخاطره از جنگ
روزنامه‌نگار و گزارش‌نویس روزنامه ایران، گاهی مستند هم می‌سازم. عاشق سفر و کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید