حمید حاجیپور
خبرنگاری را با حوادثنویسی آغاز کردم، زمانی که افسر پلیس بودم و پروندههای قتل و آدمربایی و سرقت به اداره آگاهی ارجاع میشد. گرفتن جزییات از پروندهها کار آنچنان سختی نبود ولی عکس گرفتن چرا.
اخبار جنایی را هر وقت حوصلهاش را داشتم، مینوشتم و میفرستادم برای یکی از روزنامهها که به شدت از آن استقبال میکرد. وقتی پنج سال خدمت پیمانیام به پایان رسید برای ادامه کاری که دوستش داشتم به یکی از هفتهنامههای پلیس رفتم و روزنامهنگاری را تمام وقت آغاز کردم.
کارم این بود که با موتور سرک بکشم به اداره آگاهی یا پایگاههایش از شهرری تا تجریش. اخباری که احساس میکردم برای مخاطب جذاب و خواندنی است از صفر تا صد تهیه میکردم. تا جایی که امکان داشت نمیگذاشتم خبری از زیر دستم در برود. هر جا سرقت مسلحانهای میشد، جنایتی صورت میگرفت یا حادثهای رخ میداد به کمک دوستانی که در پلیس داشتم خبردار میشدم و سریع خودم را به سر صحنه میرساندم.
باید بگویم من آنقدر شیفته کارم شده بودم که شب و روز برایم معنی نداشت. از خاطرم نمیرود که شبی زمستانی و سرد از ساعت 9 شب تا 4 صبح که یکی از خونبارترین شبهای پایتخت بشمار میرفت به صحنه پنج جنایت در تهران رفتم. زودتر از بازپرس میرسیدیم؛ عکاسی میکردم و سپس مثل یک کارآگاه صحنه را به خوبی و بدون اینکه دستی به جایی بزنم و به قول معروف صحنه را بهم بزنم، همه موارد را در دفترچهام یادداشت میکردم. بعد به تحقیق از همسایهها یا احتمالا شاهدان قتل میپرداختم!
پیش از اینکه بازپرس کشیک سر برسد من همه چیزهایی را که میخواستم بدست میآوردم. سر صحنه چهارم جنایت در منطقه فلاح تهران، بازپرس کشیک که اسمش «سپیدنامه» بود از من پرسید از کجا از قتلها باخبر میشوم! من هم هر طور بود و برای اینکه منبع خودم را از دست ندهم با شوخی و خنده از پاسخ به این سئوال طفره میرفتم.
آن روزها قصاص در ملاعام هم انگار به صورت یک نمایش خیابانی درآمده بود. جوانی که پزشک مادرش را به قتل رسانده بود، مرد جوانی به نام سعید که رقیب عشقیاش را در سعادتآباد به قتل رساند، مرد متجاوز به زنان، قاچاق سابقهدار موادر مخدر و ... از جمله کسانی بودند که در تهران اعدام شدند. من در همه صحنهها حاضر بودم. نیمههای شب از خانه بیرون میزدم و تا جایی که امکان داشت سعی میکردم بیسر و صدا باشد تا همسرم از خواب بیدار نشود، میدانستم او از تنهایی میترسد و اگر بداند برای صحنه اعدام میروم از ترس دیگر خواب به چشمش نمیآید.
همیشه صحنههای اعدام یا قصاص برایم تلخترین و آزاردهترین صحنهها بود؛ مردم مشتاق ساعتها قبل از اجرای حکم میآمدند گویی برای تماشای مهیجترین صحنههای سینمایی آمدهاند، بعضیهایش با تخمه! با ورود محکوم صداها بیشتر و بیشتر میشد و وقتی سر محکوم بالای دار میرفت شعارها و دستهای مشتشده بالا و بالاتر میرفت.
من جز ثبت این صحنهها و آخرین مصاحبه با اعدامی کار دیگری هم داشتم و آن در خود فرو ریختن بود، مثل ساختمانی در خود فرو میریختم. من با دیدن این صحنهها عذاب میکشیدم و پیش خودم میگفتم چرا یک انسان باید به جایی برسد که اینگونه و جلوی هزاران چشم جان بدهد. من همیشه مجبور بودم به ثبت صحنهها و رخدادهای اعدام بروم چراکه دبیرمان چنین میگفت کسی بهتر از من در سرویس حوادث نیست که بتواند به خوبی صحنهها را روایت کند.
در دوران خبرنگاری حوادث دو صحنه را هیچگاه فراموش نمیکنم، یکی مربوط است به گفت وگوی من با جوانی که با رقیب عشقی خود در سعادتآباد درگیر و او را به تلخترین شکل ممکن به قتل رسانده بود. در واقع زن جوانی آنها را به جان هم انداخته بود و دومین صحنه مربوط میشود به دو جوانی که در خیابان خردمند به زور چاقو از مردی زورگیری کرده بودند.
سعید را یکماه بعد از این اتفاق اعدام کردند. چند دقیقه قبل از اعدام او را دیدم. پاهایش با او نمیآمدند. دهانش باز نمیشد. در آن سرمای هوای خیس عرق بود و برایم سری به نشانه افسوس تکان داد. او بالای دار خیلی زود جان داد.
اما در خاطره دوم؛ در دادگاه دو جوان محکوم به اعدام شدند و این حکم تحت تاثیر صحبتهای آقای آملی لاریجانی، رییس قوه قضاییه سابق بود که گفت «حکم اخافه مردم اعدام است». وقتی این دو جوان را به جایگاه آوردند و مقدمات اعدام آنها در حال انجام بود، یکی از جوانها از شدت اندوه و استیصال سرش را روی شانه ماموری گذاشت که قرار بود طناب دار را به گردنش بیندازد. جوان دیگر تشنه بود. شاید بتوانم نگرانی بی حد او را درک کنم. آنها دقایقی پیش از اعدام به نقطهای در بین جمعیت خیره شدند. من هم سر برگرداندم به توده مردم. زن میانسالی و دختر جوانی را بین جمعیت دیدم که به پهنای صورت اشک میریختند. آنها خانواده یکی از اعدامیها بودند. چند ثانیه بعد و پیش از اعدام از بین جمعیت خود را گم کردند.
این صحنه به حدی برایم تلخ و جانسوز بود که اشک امانم نداد. خودم را جای محکوم اعدامی گذاشتم، خودم را جای دختر جوان و مادرش گذاشتم. سوختم؛ به معنای واقعی سوختم. شاکی به اعدامیها رضایت داده بود و در دادگاه با صدایی لرزان گفته بود قصد ندارد بخاطر شکایتش این دو جوان که اشتباه کردهاند، اعدام شوند. ولی حکم قاضی تحت تاثیر سخنان رییس قوه قضاییه بود؛ اعدام.
من هنگام اعدام پشتم را به جایگاه کردم. راهم را از میان مردم باز کردم و در حالی که انگار همه غم دنیا را به دوش میکشیدم تا هفت تیر پیاده رفتم. نمیدانستم خانه بروم یا روزنامه. این صحنه بیشک یکی از تاثیرگذارترین صحنههایی است که هیچوقت از مقابل دیدگانم بیرون نمیرود.