Hamideh Habibi
Hamideh Habibi
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

دست تقدیر یا قربانی تبعیض

من متولد یک شهرستان کوچک کوهستانی در دل کویر هستم، حتما می‌پرسید مگه میشه؟ بله میشه.

تغییرات آب و هوایی در طول سالیان کاری کردند که داشته‌هایی مثل کوه و دشت‌های سرسبز و چشمه‌های جاری تبدیل به بیابان‌های خشک و بی آب و علف بشن!

خیلی اوقات وقتی که از شهرهای کویری یا استان‌های بزرگ ایران صحبت میکنیم و با خودمون میگیم اوه عجب بیابان بزرگی! اما وقتی بتونیم حتی یک سفر کوتاه داشته باشیم میبینیم این بیابانهای بزرگ و گرم و خشک چه گوشه‌های دنجی برای استراحت و رهایی از دغدغه‌ها دارند و چرا سالهاست که ناشناخته مانده‌اند؟ و مقصد هیچ مسافری نبوده اند؟

شاید یکی از علت‌ها همین وسعت باشه، وسعتی که موجب تنهایی میشه، منجر به عدم شناخت میشه، این‌همه راه تا کجا بریم؟ چی ببینیم؟ از کجا معلوم که باشه؟

این وسعت و تنهایی از قضا موجب محرومیت عجیبی شده، محروم بودن از چیزهایی که شاید امروز در قلب ایران جایی مثل تهران، شوخی باشه یا اصلا سوال برانگیز نباشه!

وقتی کمپین رکاب سفید و دوچرخه، شروع به کار کرد اولین چیزی به ذهنم رسید داستان مادری در روستایی در راور کرمان بود که گفت پسرم به هوای دوچرخه سواری دنبال دوچرخه‌های بچه های دیگه میره، با چوب و یک لاستیک پاره که تنها میچرخد، فارغ از داستان پسرک خانه‌امید این داستان برای من یادآور موضوع دیگری نیز بود...

یادآوری روزی که از میدان راه‌آهن تهران سوار اتوبوس شهری شدم و ناگهان با حجم زیادی از شلوغی و آدم‌ها و فعالیت‌ها روبرو شدم، آدم‌ها در تکاپو بودند، یک چیزی زنده بود اما دیده نمیشد، یک چیزی که در شهر خودم ندیده بودم و حتی گاهی مرا به خواب می‌برد

خوابی عمیق برای اینکه مسیر مبهم روبرو را نبیند و حرکتی نکند، اما این شهر شلوغ و درهم اینطور نبود، ناگاه تو را به حرکت در می‌آورد.

بی اختیار این جمله بر زبانم جاری شد: من تقدیری نمی‌بینم آنچه می‌تواند تفاوت شهر من با این شهر شلوغ باشد فقط تبعیضه!

تبعیضی برای کمتر دیدن، کمتر داشتن، کمتر تجربه کردن...

شاید همان روز بود که مفهوم تقدیر برای من عوض شد، فرصت‌ها بیش از قبل جلوی چشمم بودند و به هر منابع و داشته‌ای مثل طلا نگاه می‌کردم

تبعیض و محرومیت شهرهای وسیع و دور از مرکز را کاملا حس میکردم و با خودم می‌گفتم اگر خودمان را قربانی تقدیر محسوب نمی‌کردیم الان ممکن بود اوضاع چه شکلی باشد؟

راستش همه این‌هارو نوشتم تا بگم محرومیت‌ها گاهی این فاصله هاست، گاهی فقریست که موجب نداشتن میشه و گاهی نبود آگاهی و عدم اطلاع.

در میان همه این‌ها آنچه بیش از همه در جریان کمپین رکاب سفید توجه من رو جلب کرد همین آگاهی بخشی بود، اینکه ما بدانیم وسیله‌ای به نام دوچرخه هست!!

واقعا خاطراتی دارم که برای برخی سواله که دوچرخه چیه؟ چرا دوچرخه؟ چه فایده از دوچرخه سواری یا شاید شبیه روزی که خیلی چیزها مثل هندونه کشف شدند و مردم فرار می‌کردند

شاید هنوز جاهایی باشند که اگر دوچرخه سوار ببینند فرار کنند یا چرایی سواری با این وسیله رو ندونن!

پس شاید لازم باشه اونقد از دوچرخه بگیم که همه بگن میخوام یک دوچرخه ببینم، حتی عکسش را، اونقد بگیم که بی اختیار دستشو بیاره جلو و اولین دوچرخه ای رو که دید لمس کنه!

گام دوم این آگاهی بخشی شاید این باشه که چرا زنان نه؟ زشتی که سالهاست به تن زن دوچرخه‌سوار پوشانده‌اند رو باید زدود، باید یک فوت قدرتمند کرد و به دست بادها سپرد، دوچرخه سواری سراسر زیباییست هنگامی که یک دوچرخه سوار به سمت غروب رکاب می‌زند و آنچه محو تماشایش میشویم تنها حرکت است و حرکت...

سومین گام و شاید مهمترین قسمت آگاهی بخشی، لمس آگاهیست! لمس چیزی که ازش حرف میزنیم و به زیبایی‌ها نسبتش دادیم.


شاید این محرومیت که ازش صحبت کردیم دقیقا در همین لمس آگاهی نهفته باشد، بخاطر فقر، بخاطر ندیدن، بخاطر نشنیدن، یا گاهی بهانه اینکه من دوست ندارم یا توانمندی استفاده ازین وسیله را ندارم(چون ندارمش)

چطور وقتی لمس نکردیم، نداشتیم و ندیدیم نتیجه میگیریم که ناتوانیم و نمی‌توانیم؟

کمپین هایی چون رکاب سفید با موضوع آگاهی بخشی با طراحی خانه آخر، لمس آگاهی را خوب به تصویر می‌کشد، توزیع دوچرخه‌های اشتراکی...

دقیقا مصداق خط کشیدن بر روی "تبعیض" و کم کردن "قربانیان تبعیض" و "تسلیم شدگان تقدیر"....

آنقد از دوچرخه نوشتند که با خودم گفتم چرا تاحالا امتحان نکردم؟ آنقد از غلبه به ترس‌هایشان نوشتند که گفتم چرا یک زن نباید؟ اتفاقا باید و حتما دوچرخه سواری کند تا شهر زیباتر شود...

و وقتی همان دو دوچرخه خانه امید، کاری کرد که گوشه‌گیرترین کودک خانه امید رکاب زد و خندید، فهمیدم تجلی "لمس آگاهی" چه شکلیه! همه امتحان کردند، سوار شدند، کسی نگفت نمی‌توانم، کسی پیش از آزمایش دوچرخه سواری، پرونده رکاب زدن را برای همیشه برای خودش نبست...

من امید دارم که لمس آگاهی اینچنین اتفاق بیفته، همه جا و همیشه، تا وقتی کودکان این سرزمین بزرگ شدند با خود بار ناتوانی ناشی از "محرومیت" و "تبعیض" را حمل نکنند...


رکاب سفیددوچرخهداستان زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید