حمیدوو برگِبیدوو
حمیدوو برگِبیدوو
خواندن ۸ دقیقه·۶ ماه پیش

وقتی زدی باید، خیلی خیلی محکم نگاهش کنی.

بابا بزرگم سال 1379 مُرد. آن روزها خیلی باهاش ایاق بودم. ده روزی رفت بیمارستان بستری شد و بعد من دیگر هیچوقت ندیدمش. سوم ابتدایی مدرسه دولتی بودم که قلدر بازی درش زیاد بود. یک روز با دست ورم کرده و روپوش پاره آمدم خانه. مامان خانه نبود اما بابا بزرگ دید. ازم پرسید چه شده؟ من نتوانسته بودم گریه نکنم. زده بودم زیر گریه با هق هق بهش فهمانده بودم که توی مدرسه حسابی کتک خورده ام. بابا بزرگ گفت برو دست و صورتت را بشور تا ببینیم چه میشود. بابابزرگم بعد از مرگ مادر بزرگ و ازدواج عمه کوچکم دیگر در روستا نماند.شکستگی دست و کمر و از کار افتادگی سالها خانه نشینش کرده بود. در آن سن و سال آدم بی آزاری بود که لنگ  دو وعده غذا و  یک جای خواب بود. وگرنه خانه و کاشانه داشت. آبش با هم ازدواج مجدد هم توی یه جو نمیرفت خصوصا که در آن سن و سال درآمدی هم نداشت. راستش را بگویم کمی خودخواه هم بود. کم پیش می آمد باهاش حرف بزنم. اما رسم داشتیم در دورهمی های خانوادگی کشتی بگیریم. آنچه در میان دهه شصتی ها زیاد بود بچه هم سن و سال، پسر عمو، پسر عمه، نوه عمه، پسر دایی یا پسر خاله بالاخره یه رقیب در رده تقریبا هم وزن پیدا میشد.اتاق پذیرایی را خالی میکردند میز و صندلی اگر بود را میکشیدند کنار و در شب نشینی های طولانی زمستان یا روزهای کش دار بهار ما را می انداختند به جان هم. من اوایل  آنجا هم خیلی فن میخوردم. فن لنگ را  همه بلد بودند جز من. میزدند زیر پایم و چپه میشدم. سوم دبستانم که تمام شد به بابا گفتم میخواهم بروم کشتی‌گیر شوم. گفتم میخواهم بروم باشگاه میخواستم تا پاییز کلاس چهارم گولاخ شده باشم. میخواستم تخم بچه های خاک سفید را بکشم. بابا اول خندیده بود. خودم رفتم باشگاه را پیدا کردم. یک باشگاه بو  به اسم شهید شیخی متعلق به صنایع دفاع که فقط ورزش رزمی داشت. به خانه مان هم نزدیک بود. میشد پیاده رفت.شهریه اش را پرسیدم متصدی باشگاه بهم پوزخند زده بودند. شب به بابا گفته بودم با غیض و جدی گفتم. بابا عقب نشست. گفت فردا زود می آیم برویم ثبت نام. خلاصه من ریقو ترین عضو باشگاه کشتی بودم. نزدیک ترین رده وزنی و حریف تمرینی ام 50 کیلو بود. اسمش آرمان بود. پسر خوش قلبی بود که عمویش در همسایگی ما مغازه منبت کاری مبل استیل داشت. باشگاه اما مربی خوبی داشت و خیلی کمک میکرد فن یاد بگیرم. اما خب همه کشتی برای من تا جایی بود که آرمان ازم خاک بگیرد. تحمل بیست کیلو بیشتر را نداشتم. دنده هایم له میشد و نفسم بند می آمد. میدانستم از دستهای قوی اش راه فراری ندارم. هر ماه بعد تمرین یک مسابقه انتخابی برگزار میشد. مسابقه تیر را من باختم. ضربه فنی شدم. بابا بزرگ هم با کمر دولا و عصا زنان آمده بود مسابقه را تماشا کرده بود. مسابقه مرداد را بابا به بهانه مسافرت مرا برده بود سرعین و  آبگرم و هیچوقت شرکت نکردم. چند روزی به مسابقه شهریور مانده بود که بابا بزرگ بهم گفت. فن کشتی چی بلد شدی؟ من از تایتانی و زیر یک خم و درختکن بگیر یا کول انداز و پیچپیچک را برای حریف فرضی جلویش اجرا کرده بودم. بابا بزرگ آرام نگاهم کرده بود. بعد گفت خب اینها رو میتونی به اون خیک ماست بزنی. آب سردی روی سرو گردنم ریخته شده بود. حریف من حداقل  سه سایز و بیست کیلو ازم سنگین تر بود و من نهایت فنی که میتوانستم بهش بزنم گرفتن مچ پایش بود. همین. میدانستم باخت دیگری در راه است و یک فضاحت دیگر. بابا بزرگ بهم گفت آنسری دیدم پسره راه نمیتونه بری تو  بلدی تند بری پشتش چرا میری پاهاشو میگیری؟؟ برو پشتش و هولش بده. انقدر دورش بچرخ که سرش گیج برود و بخورد زمین. تا وقتی تو را نگرفته کاری ازش بر نمی آید اگر هم گرفتت بزنش.باورم نمیشد بابا بزرگ داشت اینها را میگفت. گفت میروی پشتنش میپری گردنش را میگیری و فشار میدهی. همین. راستش هم ترسیده بودم هم با آرمان رفیق بودیم ولی دلم نمیخواست من انتخاب نشوم. از طرفی اگر باز میباختم دیگر بابا ثبت نامم نمیکرد. دیگر توی مدرسه هم کتک میخوردم. روز مسابقه بابا آمد دیدنم ولی بابا بزرگ نیامد. توی دلم خالی شد. مربی مان توی بازی های باشگاهی داور هم میشد. سوت زد. خوبی آرمان این بود که کلا از جایش تکان نمیخورد. یک کمی آرام آرام دورش چرخیدم بعد تند ترش کردم. یک بار از چپ یکبار از راست. آنقدر چرخیدم که دیگر مقاومت نکرد. بعد پشت سرش پریدم و گردنش را گرفتم. نبرد گوزیلا با سنجاب بود. دور گردنش مرا تاب میداد. زانو هم را خم کردم و گذاشتم توی کمرش.یکی دو تا بالاخره آرمان افتاد. فکر کنم خیلی هم دردش گرفت. مربی شست دستی که مچ بند همرنگ دوبنده من داشت بالا گرفت و یک را نشان داد.

عکس آرشیوی است و از یکی از خبرگزاری های داخلی اقتباس شده است.
عکس آرشیوی است و از یکی از خبرگزاری های داخلی اقتباس شده است.


من هم همانجوری روی آرمان خوابیدم تا سرپا داد. لذت بخش ترین بخشش همین بود که انگار روی یک فوک سیبری دراز کشیده‌ام.

سه بار دیگر اینکار را کردم. و وقت کشتی تمام شد. مربی راضی نبود. بابا هم راضی نبود اما من انتخاب شده بودم. کثیف کشتی گرفته بودم. هیچ فنی روی آرمان نزده بودم. اما از سرعتم و ساعدهای قوی ام استفاده کرده بودم. بابا بزرگ درست میگفت من سرعتم از ارمان بیشتر بود و اگر در یک کار نسبت به او خوب بودم همین چابکی ام بود.

بابابرایم مالشعیر خرید، مالشعیر تلخ،دوتایی مردانه توی بوفه باشگاه نشستیم و مالشعیر خوردیم. همان روز حس کردم تستسترون توی رگ هایم جاری شد. به خانه که رسیدیم بابا بزرگ فهمید من آرمان را برده ام. بهم گفت زدیش؟؟ من از خوشحالی جیغ میکشیدم و فنم را روی هوای بهش نشون میدادم.

بابا بزرگ آدم احساسی نبود. اما آن شب از پیچانی ام ماچ کرد. یک ماه بعدش باز توی مدرسه محمود دیوانه جلوی راهم را گرفت. دوباره کتک خوردم، تحقیر شدم. عصرش آمدم خانه به بابا بزرگ گفتم. گفت محمود دیوانه مرا میزند. زورم بهش نمیرسد. بابا بزرگ باز خوب به حرفهایم گوش داد. پرسید محمود دیوانه چندتا رفیق دارد. پرسید قدش چقدر است وزنش چطور است و اینها. بعد بهم گفت برو ببین از کدام مسیر میرود خانه. من دیدم  محمود دیوانه ظهر از کوچه شادآلویی میرود تا بلوار شاهد بعد همینجور کوچه هارا زیگزاگ میرود تا وسط ها یخاک سفید. بدو آمدم به بابا بزرگ گفتم. پرسید: تنها بود؟ گفتم اره. گفت  پس فردا ته همان شادلویی با یک پاره اجر قایم شو. منتظر بمان که نزدک شود بعد آجر را پرت کن توی سرش. بهش نزدیک نشو آجر را پرت کن و فرار کن. من رفتم از خانه ای که تخریب شده بود. دو تا اجرکش رفتم از صبح لای شمشاد های بلوار شاهد قایم کردم. ظهر اولین نفر از کلاس زدم بیرون و ته کوچه پشت شمشادها کمین کردم و تا بیایید. محمود کیف نمی آورد یک کلاسور میزد زیر بغل و  یک کتاب و شاید یک خودکار لای آن داشت. صبر کردم از من رد شود. بعد بلند شدم دویدم طرفش و آجر را پرت کردم طرفش اجر از بالای سرش رد شد. آنطرف کوچه امد زمین. محمود مرا دید. کوله ام پشتم بود. فحش مادر داد. بعد دنبالم کرد.خواستم فرار کنم پشت شمشاد ها بعد به خودم لعنت فرستادم که احمق تو را دیده کجا میروی؟؟ محمود بهم رسیده بود بوی تند عرقش را حس میکردم. عین آهویی که شکست را پذیرفته درازکش شده بودم و منتظر الرحمان بودم که یهو حس کردم چیزی زیر دستم است. محمود پرید گلویم را گرفت که خفه ام کند. شست های پر قدرتش دور گلویم قفل شد. هیکل اش را انداخت روی هیکلم. ناخودآگاه دستم رفت به اجر دوم و یا سنگ یا اهن یا نخاله یا هر چیز دیگری که مهم نبود هم چیست با همه زورم کوبیدمش توی سرش... خاک پاشید تو چشمم و دیگر ندیدم. نصف کله محمود خاکی شده بود. گرد آجر بود . و بعد ارام یک شیار قرمز خون از پیشانی اش راه گرفت. بعد دوباره دستش را فشار داد که دومی را محکم تر جای همان اولی کوبیدم.محمود دیوانه چشمهایش طوفان شد. شکست  و درد نشست توی چشم هایش زد زیر گریه دستهایش را گذاشت روی سرش و کنارم افتاد روی زمین.در بهت و شک بودم. اما محمود داشت عر میزد. زیری آجر پوشت دستم را کنده بود. دستم میلرزید. بلند شدم با همان دست لرزان یک بار دیگر اجر را حواله کمرش کردم. دادش رفت آسمان نزن …گوه خوردم نزنننننننن..... اجر را  پرت کردم توی جوب آب و ایستادم. با لگد زدم توی پهلویش که ولو شود. صورتش را ببینم. صورتش قرمز شده بود. انگاری که جنون خون قرمز محمود گرفته باشدم پیچیدمش به چک و لگد. ترتیب و اصولی نداشت با دست و پا محمود نیم خیز شده ملتمس را پیچیده بودم. التماس میکرد. نزن...نزننن...تا اخر که جانم تمام شود یا دستی بیایید مارا جدا کرد زدمش. بهش گفتم  ننه ات خودت فلان است و پدرت قاچاق فروش است ... محمود خوابید زمین. یقه روپوشم باز جر خورده بود. یکی میگفت فرار کن حمید، فرار کن... یکنفر میگفت  اینو باید ببریم بیمارستان ... اینها برای کدام مدرسه اند…وحشی اند... با تمام وجود فرار کردم. کیفم را برداشتم و  فرار کردم. با صدای بالا پایین پریدن هایم کتاب و دفترم ریتم گرفتم. تصور میکردم پاهایم عین بازی سونیک گرد میچرخید و من چابک و سبک توی کوچه ها میدویدم.

به خانه که رسیدم. مامان توی اتاق  چرت میزد. بابا بزرگ  پاس سفره منتظر نشسته بود که نهار بخوریم. کیفم را پرت کردم و رفتم توی بغلش بهش گفتم. محمود دیوانه زدم. حسابی زدمش....

بابا بزرگ خندید و آن تک دندان عقبش معلوم شد. خب دیگه نمیاد سراغت . همین شد. از فردا باید محکم راه بری و نگاهش کنی. خیلی خیلی محکم نگاهش کنی. همین

مهندس مکانیک، شیفته سفر و قصه ها https://t.me/hamidoobargebidoo
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید