مطلبی که در ادامه پیش روی شماست؛ ابتدا برای خود به عنوانِ «رسوباتِ ذهنیِ غیرقابل جلوگیریای» برای خود نویسنده بدون قصد برای انتشار نوشته شده.
اثر به عقیدهی من بسیار سینماست؛ یعنی از قابلیتهای ویژهی سینما استفاده میکند و البته بسیار هیچکاکی هم هست. (بسیار یادِ «سایهی یک شکِ» استاد هیچکاک افتادم و گویا اینجا چارلیِ خواهرزاده ماییم و تزکیه اخلاقی در انتهای مرگِ «دایی چارلی» برای ماست که اتفاق میفتد).
اثر در جهانی امروزی که در آن قتل و جنایت امری رایج شده با شخصیتی که از روزمرگیِ اخبارِ جنایات خسته شده شروع میشود و با اتفاقی این زنجیرهی روزمرگی پاره میشود. شخصیت ما به سمت گناه پیش میرود و این «معصومِ جنایتکار» چون آثار هیچکاک در مغاکِ جنایت هر چه بیشتر فرو میرود.
اثر در ساحات مختلفی از ظاهریترین تا باطنی به شباهاتِ همهی افراد قصه تاکید میورزد. «اِل» (L)، سمپاتیکترین ضدقهرمان انیمهها اولِ اسمِ شخصیتِ اولمان «لایت یاگامی» هم هست و وقتی بعد از مرگ ال نامش را قصب میکند این موضوع روشنتر میشود. از همان ابتدای آشنایی این دو تن، شباهت فکر کردنشان جلب توجه میکند و رفتهرفته به هم نزدیک میشوند و لایت برای ال به دوستی بدل میشود که میتواند چه بسا جانشینی بهتر از او شود.
در قسمت کلیدیِ ۲۵ مرگ ال را داریم که با توجه به تصاویری مبهم از کودکیاش در ابتدای اپیزود۲۵ میتوان حدس زد که کارگردان میخواهد در سمپاتیکترین حالت او را بمیراند. به عقیدهی من در این اپیزود دو مرگ را داریم. «میسا»، دختری که عاشقِ لایت است و مورد سوء استفادهی همو، لباسی سیاه لعبتکوار برتن میکند و در سکانسی فوقالعاده به بالای برجی میرود و در یک شات او را در حال تماشای غروب میبینیم؛ این هم غروب خودِ اوست و هم غروب ال که به سیاه fade میشود. (یک پی.او.ویِ به یادماندنی در این سکانس از «میسا» داریم که نام و سن باقیمانده از مادر و دختری که دست هم را گرفتهاند را بالای سرشان میبیند.)
عشق در دث نوت
عشق مساویست با مرگ. در دثنوت هر زنی یا مردی که عاشق دیگری میشود میمیرد آن هم دردناک. تنها یک شینیگامی که عاشق «میسا» میشود و برای بیشتر شدن عمر او انسانی را میکشد گویی رستگار میشود؛ آری به نظر من او از جهانِ روزمرهی شینیگامیها آزاد میشود. مهم نیست که دیگر چه میشود. شینیگامی دیگری («رِم») هم، ال و واتاری را میکشد و چیزی میشود «نه شن و نه زنگِ فلز».
با این حساب در کل میتوان غیر از برداشتهای شاعرانه عشق را مساوی با مرگ دانست در این اثر. و این به نظرِ من نگاهی اشتباه به عشقست؛ مسئلهای که در آثار بزرگانی در سینما مثل هیچکاک تنها دستاویز رستگاری میشود. اما در دنیای این اثر این هم فرو میپاشد.
از برداشتهای شاعرانه گفتم، بسیار لحظاتی اینگونه را میتوان در این اثر پیدا کرد که زبان مجال گفتنش را ندارد و کارگردان (تتسورو آراکی) هم بخوبی در همهشان توقف نمیکند.
«نیِر» («اِن») ضدقهرمان دوم
به اطمینان کامل این را نمیگویم ولی به نظرم قوی نبودن ضدقهرمانِ دوم در ۱۲ قسمتِ آخر از ۳۷ قسمت را نمیتوان ضعف قطعیِ فیلمنامه شمرد. اگر اِن هم به اندازهی اِل سمپاتیک میشد میتوانست حس ما را به لایت و مرگش تحت الشعاع قرار دهد و از تاثیر قسمت آخر اثر بکاهد. در این «مدرنتراژدی»مان باید هر دو کاراکتر میمردند و صاحب اثر از این تمهید استفاده کرد. اگر چه که نمیتواند عدم باورپذیریِ اِن را توجیح کرد.
در ابتدا گفتم که این اثر بسیار سینماست؛ حالا جلوتر میروم. این اثر بسیار بسیار انیمه هم هست. از عناصرِ انیمه و قابلیتهای ماهویِ آن به نحو اکمل استفاده میکند. از حدیثِ نفسِ کارکترها، تا جدایی کارکتر از پسزمینه. (البته که هر دو در سینمایِ بزرگانی چون هیچکاک و برگمان سابقه دارند اما در سینما به راحتی نمیتوان از این دو استفاده کرد.)
دثنوت تابلویی نقاشیست رنگارنگ برای کارکترها و مرده برای فضا. این بخوبی هم از قابلیت رنگ در سینما استفاده میکند و هم قابلیتهای ویژهی انیمه را. به ذکر مثالی اکتفا میکنم: در اولین دیدار لایت و میسا وقتی لایت او را بغل میکند و ما او را میبینیم صحنه فیلتری روشنقرمز دارد. قرمز رنگ شهوت جنسیست اما عشقِ میسا به لایت از نوع شهوت بهنظر نمیرسد و از همهی مهمتر قرمز (به مثابه رنگی شیطان) رنگِ لایت در مقابلِ ال (رنگ آبی به مثابه کلیسایی و در مقابل قرمز) است. حال هم وقتی به لایت برمیگردیم فیلتر آبی بیروح را داریم که نشانهی بیعشق بودنِ لایت نسبت به میساست. هم کارگردان به هدفش از کار با رنگ میرسد و هم به دامی که در نزدیکیش بود نمیافتد.
اجل معلق و اجل قطعی
مفهومی که میشود کمابیش ازین اثر استنباط کرد و مثلا در Steins;Gate هم دیده میشود. فکر نمیکنم خیلی مرتبط با جهانبینی شرقی و ادیان شرقی باشد ولی به هر حال جای تحقیق دارد.
در کل با توجه به اشکالات ریز و درشت فیلمنامه و گاهی حتی کارگردان، دثنوت اثریست که مدیومش را نسبتا خوب میشناسد و فضا و عناصری واحد برخوردارست و از همه مهمتر: بلدست داستان بگوید.