سال 1848 تو ظهر گرم یه روز تابستانی یه سرکاگر ریل گذاری خطوط راه آهن به اسم فینیس کیج در حالی که وظیفه داشت فرایند انفجار سخره های مسیر راه آهن رو کنترل کنه دچار یه اشتباه شد. فرایند منفجر کردن یه سنگ اینطور بود که اول یه سوراخ عمیق به قطر حدود ۴ سانت تو سنگ ایجاد میکردند و بعدش تو سوراخ باروت میریختند و فیتیله رو میزاشتند و بعدش کمی شن میریختند و با یه میله ای حدودا یه متری تمام مواد رو میکوبیند. تو اون روز نحص فینیس کیج یادش میره چک کنه شن تو سوراخ ریخته شده و با میله باروت رو میکوبه و یه انفجار اتفاق میافته و میله یه متری از زیر چونش وارد میشه و از بالای سرش خارج میشه. دوستانش که برای کمک میان اول میله رو چند متر اونورتر از انفجار میبینند که بافت بهش چسبیده بود و بعدا مشخص میشه بخشهایی از چشم چپ وبخشهایی از مغز فینیس نگون بخت بوده. با دیدن این صحنه دوستانش مطمئن میشند که باید برن و جسد اون رو از بین گرد و خاکها پیدا کنند. بعد از خوابیدن گرد و خاک در کمل تعجب می بینند که فینیس کیج بلند شده و با تعجب داره فکر می کنه اینجا چه خبره. خلاصه از جا بلند میشه و با پای خودش سوار یه گاری میشه و تا یه هتل میره در حالی که در تمام مسیر به هوش بوده. در چند ماه بعدی و چندین مرحله درمان و تو کما رفتن و تشنج بالاخره حالش بهتر میشه و با اینکه چشم چپش رو کامل از دست میده به زندگی عادی برمیگرده. ولی یه مشکل بزرگ پیش میاد. فینیس کیج دیگه اون فینیس کیج قبلی نبوده. قبلا همه اون رو به عنوان یه ادم صبور، باهوش و مسؤلیت پذیر میشناختند ولی الان تبدیل شده به یه ادم عصبی، فحاش و کسی که اصلا نمیتونه تصمیمهای درستی بگیره.
با اینکه ممکنه شُک حاصل از این حادثه رو دلیل تغییر شخصیت فینیس بدونیم ولی آنتونیو داماسیو عصب شناس معروف آمریکایی پرتغالی سالهای بعد به بررسی این کیس پرداخت و نتایج کارش رو تو کتاب خطای دکارت منتشر کرد. تو این کتاب داماسیو به نظریه دکارت در مورد جدایی جسم و روح انسان حمله میکنه و با کیسهایی مثل کیج و خیلی کیسهای دیگه ای که تو کتابش معرفی میکنه نشون میده چیزی که ما و شخصیت مارو می سازه نه تو روح ما بلکه دقیقا در جسم ما و به طور مشخص در مغز ما است. هر تغییر و یا آسیبی در مغز ما می تونه کارکردهای شناختی ما رو دچار اختلال کنه که از نگاه افراد جامعه نکوهیده باشه و حتی به ما فشار وارد کنند که چرا این اخلاق خاصتو رفع نمیکنی. داماسیو میگه این نوع اختلالات اصلا به این راحتی قابل اصلاح نیست و دلیلش اینه که اصلا اون بخش از مغز که مسئول اون کارکرد شناختیه آسیب دیده.
این قضیه ممکنه در مورد خودمون و یا اطرافیان هم صادق باشه. مثلا دیدیم افرادی حواس پرت هستند یا تو یادگیری ریاضیات ضعیف هستند(تو این پست در مورد سندروم دیسکلکیولا که یه نوع اختلال در یادگیری ریاضیات هست صحبت کردم) و اگر به دوران کودکی این افراد برگردیم ببنیم جایی سرشون دچار ضربه یا اسیب شده مثل یه تصادف کوچیک یا زمین خودرن یا شکستن سر موقع بازی. آنتونیو داماسیو چندین کیس با مشکلات شناختی رو بررسی میکنه و بعدا با تصویر برداری MRI نشون میده که بخش هایی از مغزشون آسیب دیده و تازه بعد از اعلام این آسیب به پدر و مادر اون فرد اونها روزی که این آسیب اتفاق افتاد رو یادشون میاد درصورتی که اصلا به نظرشون موضوع مهمی نبود.
خلاصه میخوام بگم همه ما ممکنه یه فینیس کیج باشیم که چیزی که تو خودمون اذیتمون میکنه و دیگران به خاطرش سرزنشمون می کنند در واقع یه اسیب مغزیه و فقط با اراده کردن نمی تونیم اون کاستی رو برطرف کنیم.