سجبا(♂️) داشت لاسین(♀️) را نگاه میکرد و لاسین(♀️) هم او را.
این آخرین روز بود.
بر کنارهی ساحل، هنگام طلوع خورشید و بادی که میوزید.
این آخرین روز زندگی لاسین(♀️) بود، آخرین روز زندگی او که توسط سجبا(♂️) به پایان میرسید.
صبح زود لاسین(♀️) در بغل سجبا(♂️) از خواب بیدار شد، به دیشب و عشق بازیشان فکر میکرد و اینکه در این شرایط هیچ چیز باعث خوشبختی نمیشود، شرایطی که کشور پر بود از هرج و مرج و بیداد، جایی که مادران بر عزای فرزندانشان مینشستند و گاه بچهای مرده وسط خیابان پیدا میشد.
سجبا(♂️) هنوز بیدار نشده بود، لاسین(♀️) دست سجبا(♂️) را بوسید و با قلقلک دادن شکمش باعث بیداری او شد، یک بوسه از لبان او گرفت و بدون اینکه میان این دو حرفی زده شود لاسین(♀️) رفت که صبحانه را آماده کند.
صبحانه متشکل بود از یک تکۀ کوچک نان و لیوانی قهوه، اما لیوان به دلیل ناچیز بودن قهوه بیشتر طعم آب جوش میداد.
سجبا(♂️) دست و صورت خودش را شست، پیراهنی بر تن کرد و رفت کنار لاسین(♀️) تا دو نفری صبحانهشان را بخورند، هیچ میزی نبود، دو نفری بر کف جایی که روزی آشپزخانه بود نشسته و اندک غذایشان را میخوردند.
سجبا(♂️): « باید چیزی بهت بگم»
لاسین(♀️): «چی؟»
-من باید برم به جنگ
-میخوای کنار اون بیشرفها توی یه سنگر باشی؟
-اون بیشرفها دارن جون خودشون رو میدن
-و ما هم جون خودمون رو.
-من مجبورم که برم
-کی مجبورت کرده؟
-خودت بهتر میدونی که شرایط طوریه که باید برم
-شرایط چه جوریه؟
-نمیبینی؟ "نمیهت"های -نام کشوری- بی شرف به کشورمون حمله کردن
-اونا حق داشتند
-این چه حرفیه که میزنی؟
-یادت رفته؟ این ما بودیم که به کشورشون حمله کردیم، جلوی چشم مردها به زناشون تجاوز کردیم، مثل یه توپ به بچههای کوچکشون لگد میزدیم، ثروتشون رو با تاراج میبردیم و کاری میکردیم که مثل یک سگ رفتار کنند
-اینها چیزهایی نیست که ملت ما انجام بده، اگر هم کرده حقشون بوده، یادت نیست اونا مردمون رو زنده زنده آتیش زدن؟
-همون خبری که توی روزنامه اومد؟ بدون هیچ شواهدی، بدون منبعی، بدون هیچ چیزی؟
-دروغها رو داری باور میکنی
-انگار یادت رفته که داری با کی حرف میزنی، با سروان دوم لاسین دراس(♀️)، یادت نیست من هم توی جبههها بودم؟
-سروان دوم سابق
-تو میگی که دروغه اما چیزهایی رو با چشم خودم دیدم، یه روز وارد یه روستا شدیم، دقیقا یادمه، گروه ما 123 نفر بود که 79 نفرشون مرد بودن، و روستا هم متشکل بود از 58 مرد، 63 زن و 32 تا بچه، گروه ما اول بیشترِ مردها رو کشت و اونایی که حس کردن شاید خبری مهمی داشته باشند رو زنده نگهداشت، ازشون تا میتوستند حرف کشیدن و بعد دور گردنشون قلاده بستن و مثل یه سگ باهاشون برخورد کردند، لخت مادرزادشون کردن و روی برف کشیدنشون تا مقر بیان، بعد همونجا توی برف دستها و پاهاشون رو به صخرهای میخکوب و ولشون کردند و اومدند و تا صبح زنا رو هم بین خودشون تقسیم کردند.
-دیگه داری گندش میکنی
-یعنی میگی من دروغ میگم؟
-من چنین حرفی نزدم، تو عوض شدی
-من عوض شدم؟ این تویی که انگار عوض شدی
-من عوض نشدم، من کسیام که باعث شدم توی دادگاه نظامی نکشنت و فقط از ارتش بندازنت بیرون
-آره، اما فقط به این دلیل که جون اون بچهها رو اون شب نجات دادم
-من دارم میرم
این آخرین جمله بین سجبا(♂️) و لاسین(♀️) بود، سجبا(♂️) رفت و لاسین(♀️) به دو سال گذشته که با او زندگی میکرد فکر کرد و اینکه این شش ماهِ جنگ چطوری او را عوض کرده بود، با اینکه دیشب توی آغوش او و صبح را با بوسهای شروع کرده بود اما انگار کیلومترها با او فاصله داشت.
لاسین(♀️) به سمت دیگر جبهه خودش را رسانده بود و حال در مقابل ارتشی میجنگید که سجبا(♂️) در آن بود، اولش نمیهتها نتوانسته بودند که به او اطمینان کنند، اما هفت ماه حضور در آنها و در اختیار گذاشتن هر اطلاعاتی که داشت باعث شده بود که کمی به او اطمینان کنند، اما باز به عنوان سربازی معمولی او را همیشه در خط مقدم میفرستاند تا اینکه او بتواند خودش را ثابت کند و هر دفعه که او جانفشانی میکرد بیشتر میتوانست اعتماد آنها را جلب کند.
در بین یکی از درگیری ها لاسین(♀️) اسیر شده و طبق یک دادگاه نظامی به علت خیانت علیه کشور محکوم به اعدام میشود.
سجبا(♂️) خودش آمده، شاید آمده که آخرین نگاههای معشوش سابقش لاسین(♀️) را نگاه کند، شاید هم آمده انتقام بگیرد
سجبا(♂️): دیگه کار از کار گذشته، کاری که هیچ وقت قرار نبود انجام بدی رو انجام دادی
لاسین(♀️): تو هم کاری که به خاطرش اومدی رو بهتره انجام بدی
- من اینجا نیومدم که بکشمت
- پس برای چی اومدی؟
- اومدم که برای آخرین بار ببینمت
- ما فقط برای همدیگه یه خاطرهایم، همین
- و ما به جز خاطره چی داریم توی این زندگی؟
- بهتره زودتر کلک کار رو بکنی
- انگار خیلی عجله داری
اینجا بود که بغض لاسین ترکیده و شروع به گریه کردن میکند
لاسین(♀️): همه چی دروغه سجبا(♂️)، همه چی، من خستم، فکر میکردم توی این دنیا یه جبهه خوبی هم هست، اما نیست، هممون کثیفیم، هممون زشتیم، هممون گناهکاریم، فکر میکردم میتونم برای حق بجنگم اما اصلا اینطور نبود، اونجا هم سیاهی رو دیدم، اونجا هم شیطان رو دیدم، من دیگه تحمل این زندگی نکبتی رو ندارم سجبا(♂️) ، خلاصم کن، خودت باید خلاصم کنی، خداحافظ تو، خداحافظ دنیا
سجبا(♂️) داشت لاسین(♀️) را نگاه میکرد و لاسین هم او را.
این آخرین روز بود.
بر کنارهی ساحل، هنگام طلوع خورشید و بادی که میوزید.
این آخرین روز زندگی لاسین(♀️) بود، آخرین روز زندگی او که توسط سجبا(♂️)به پایان میرسید.
همین چند روز پیش جلد سوم کتاب گذر از رنجها اثر الکسی تولستوی رو تمام کردم، سه کتابی که جزو برترین کتابهایی هستند که در طول عمرم خوندم، این متن هم از اثرات خوندن اون کتابه.
اسامی افراد و کشورها و تمامی جزییات همگی ساخته ذهن هستند و به هیچ چیزی ربطی ندارند.