ویرگول
ورودثبت نام
حمیدرضا محمدی پور
حمیدرضا محمدی پور
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

دلم می‌خواد هر جایی برم به جز اونجا (قسمت 1)

اگر دوست داشتید میتونید در حین خواندن متن به آهنگ بی‌کلام هم گوش بدید⬇️⬇️

https://www.aparat.com/v/tvYsN


شروع داستان

اگر قرار بود بین اون همه سر و صدا حرف بزنم حرف خودم هم حالیم نمی‌شد، برای همین زدم بیرون، جایی که حداقل صدای درونِ خودم رو بتونم بشنونم.

سر چهار راه موندم و به این فکر کردم که به کجا می‌تونم برم، بارون ریز ریز شروع شده بود و در این بین هم، خورشید هم تصمیم داشت باهام خداحافظی کنه، بره و منو توی تاریکی بزاره، برای همین تا قشنگ هوا تاریک نشده باید فکر خودمو می‌کردم.

نمی‌خواستم خونۀ هیچ آشنایی پا بزارم چون هم لوم می‌دادن و هم اینکه اینقدر سوال پیچم می‌کردن که باز مجبور می‌شدم از اونجا هم برم، خونۀ غریبه‌ای هم نمی‌تونستم برم، هتل هم نمی‌تونستم، هیچ کجا نمی‌تونستم که پام رو بزارم.

ساعت رو نگاه کردم، 5:20 بود، کتابخونه تا 7:30 بازه برای همین خودمو کشوندم سمت کتابخونه، اما اونقدر شکمم غار و غور می‌کرد که تصمیم گرفتم برم جایی یه چیزی بخورم، بعدِ صبحونه چیزی نخورده بودم به جز دعوای دوتا دیوونه که اصلا به فکر من نیستن و شاید تا الان هم نفهمیدن که من از خونه زدم بیرون.

بارون بیشتر شده بود، نزدیک‌ترین فست‌فودی‌ای که می‌بینم میرم توش، چون دیگه نه تحمل گشنگی رو داشتم و نه چتری باهام بود تا بتونم توی بارون راه برم.

وقتی که داشتم غذامو می‌خوردم به این فکر کردم که می‌خوام به اون خونه برگردم یا نه، اما خودمم هم نمی‌دونستم که باید چیکار کنم، اگر هم کتابخونه می‌رفتم تا صبح که نمی‌تونستم اونجا بمونم، تا صبح توی این هوا یخ میزدم، تازشم من که تا به حال تا صبح بیرون نموندم، کاش جایی بود که آدم می‌تونست بره اونجا و صبح رو بگذرونه، لعنت بهش حتی به من اتاقی هم توی هتل نمیدن، البته خیلی هم پول توی جیبام نیست، موقع اومدن فقط دوست داشتم که بیام و یاد چیز دیگه نبودم.

دیگه داشتم کلافه می‌شدم که قراره چی بشه، اگر الان یا حتی دیروقت می‌رفتم خونه احتمال داشت که سرم داد بزنن که کجا رفتی و شاید هم تنبیه بشم اما اگه تا صبح بیرون می‌موندم احتمال اینکه اونا خودشون رو مقصر بدونن و آخر هم ازم عذرخواهی کنن بیشتره پس باید این شب رو صبح کنم.

فعلا دیدم توی کتابخونه موندن بهتر از توی سرما بودنه، بعدش هم حالا یه فکری می‌کنم، پا توی کتابخونه گذاشتم و کارتمو دادم تا برم یه جا بشینم تا مثلا کتابامو بخونم اما توی کولم هیچ کتابی نبود به جز لباسای باشگام، برای همین تصمیم گرفتم که برم توی قفسه‌های کتاب دنبال یه کتاب بگردم، اونم فقط بر اساس اسم و ظاهرش چون اصلا هم نمی‌خواستم کتابی بخونم چون اصلا حالشو نداشتم، رفتم توی قفسه‌های داستان‌های خارجی تا شاید چیزی پیدا کنم اما راستش از هیچ کتابی خوشم نیومد برای همین چشامو بستم و سعی کردم دستمامو روی کتاب‌ها بکشم و شانسی یکی رو بردارم، کسی به جز من توی این سمت قفسه‌ها نبود، چشم بسته تا ته قفسه رفتم اما هنوز انتخابمو نکرده بودم، حتی وقتی که چیزی نمی‌دیدم، انگار دوست داشتم زمان رو زودتر سپری کنم برای همین برگشتم و مسیری که اومده بودم رو دور زدم، همینطور که داشتم با دست کتاب‌ها رو لمس می‌کردم دستم خورد به دست کس دیگه و یهو چشامو باز کردم و دیدم یه نفر پیشمه، لب و لوچشو یه وری کرد و بهم گفت: «خل شدی؟» منم گفتم: «به تو هیچ ربطی نداره» و از خجالت سرخ شدم و از کتابخونه زدم بیرون.

ای کاش چیزای بیشتری بهش می‌گفتم چون باعث شد که هم از کتابخونه بزنم بیرون، هم اون حس خوبم عوض شه و بجاش عصبانی بشم و هم اینکه کارتمو توی کتاب‌خونه جا بزارم و اینکه الان بیرونِ کتاب‌خونه خیابونا خیلی سردن؛ هیمنجور بی هدف توی خیابونا راه میرم و به این فکر می‌کنم توی کل زندگیم مثل الان همش بی هدف بودم و داشتم فقط زنده می‌موندم اما الان هم هرچی فکر می‌کنم هیچ هدف خاصی توی ذهنم نمیاد، نمیدونم چی دوست دارم، شاید دوست دارم خواننده بشم و جزو یه گروهی باشم که دور جهان می‌گرده و تور میزاره، از اونا که دختر پسرا از قیافش خوششون میاد و ازشون تقلید میکنن،

گوشیم زنگ می‌خوره، گوشی رو نگاه می‌کنم، اول فکر کردم پدر و مادرم هستن اما اینجوری نبود، برای همین گوشی رو جواب میدم و بلند میگم : «لعنت بهت که نیستی بیام پیشت»

-چی شده؟ باز که خل شدی
-چرا هر کی منو می‌بینه میگه که خل شدم؟ خل خودتی که توی این شهر لعنتی نیستی تا بیام پیشت
-باز دعواشون شد؟
-آره
-کجایی؟
-توی خیابون
-قراره چه غلطی کنی؟
-خودمم نمی‌دونم
-برو خونتون، بزار یه روز من اومدم قهر کن و بیا خونمون
-به تو هم میگن رفیق؟ خاک تو سرت، خدافظ
-چرا اینجوری میکنی؟ این خودت بودی که گفتی برو بهت خوش میگذره
-لعنت به من
-داری گریه میکنی؟
-به تو ربطی نداره
-حالم بهم خورد
-تو اصلا رفیق خوبی نیستی
-مثل خودتم دیگه
-خفه شو
-جدی میگم، تا صبح که نمی‌تونی توی خیابون باشی، برو خونتون
-باشه
-قول؟
-قول

اصلا هم نمی‌خوام برم خونه، اصلا چرا باید برم خونه؟ دلم می‌خواد هر جایی برم به جز اونجا، الکی گفتم می‌خوام برم خونه تا بیخیالم بشه.

ادامه دارد...


5 پست آخر من:


لیست‌ پست‌های بنده:



تصویر تصادفی امرور:

داستانداستان کوتاهفراردعوازندگی
در زندگی عاشق نوشتن، خواندن، تماشای فیلم و گوش دادن به موسیقی هستم🔶در عين حال سعی می‌كنم نويسنده باشم، هر چند هر كه مینویسه نويسنده‌ست🔶 vrgl.ir/dOH6G
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید