در زمانهای خیلی خیلی دور (میگویند حدود 500 میلیون سال قبل) مهربانترین مادر عالم در خانواده ای پرجمعیت بدنیا آمد.
راستش را بخواهید او هم مثل خواهرهای دیگرش میتوانست مادر نباشد، میتوانست دختری باشد تنها و از تنهاییش با دوست کوچکی به نام ماه لذت ببرد، بی دغدغه، بی نگرانی از آینده فرزندانش ولی...
بگذارید مُصّرانه بگویم که این بیت حافظ، از زبان همان مادر مهربان است:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند...
او عهد کرد که همهی هست و بودش را فدای فرزندانش کند پس شروع کرد به تمرین مادر بودن...
فرزندان زیادی را پرورش داد ولی هر کدام به نحوی مادر پیرشان را تنها گذاشتند. روزی سرما و یخبندان، روزی راهزنانی به نام شهابسنگ، فرزندان مادر قصه ما را از او گرفتند ولی او همچنان سعی میکرد تا مادر بهتری باشد.
میلیونها سال گذشت، مادر صاحب فرزندانی شد که ظاهرا تَهتَغاریهای او بودند.
مادر پیر قصهی ما، عاشق این قلدرانِ کوچکش بود، هر چه داشت برای آنها در طَبَق اخلاص گذاشت، هر چه نباشد، مادر است و عشق به تهتغاری اش.
اما...
این قلدرهای کوچک، کم کم فراموش کردند که چه کسی آنها را بدنیا آورد، بزرگ کرد و از شیره جانش برایشان مایه گذاشت. البته نسلهای اول کمی حرمت نگه میداشتند ولی نسلهای بعدی، حرمتها را شکستند. روزی نبود که قلب مادر پیرشان را نشکنند. مادرِ پیر اما، هیچوقت آنها را از خود نَراند. هر روز آغوشش را بازتر کرد تا نوادگانش بتوانند از همهی دار و ندارش برای بزرگتر شدن، بهرهمند شوند.
ولی تا کی؟؟؟ کسی چه میداند! شاید روزی مادر داستان ما، دیگر توانی برای مراقبت از ما نداشته باشد، اما آنچه مُسلَّم است این است که او از ما انتظاری بجز انسان بودن ندارد، او آرزو دارد باز هم نوادگان ما را ببیند، او از بودنِ ما خوشحال است و ما باید آرزوی او را برآورده کنیم.
ما قلدرهای کوچکی که هیچ پناهی بجز آغوش گرم مادر پیرمان نداریم. ما با اون نامهربان بودیم ولی هنوز دیر نشده، کافیست ذرهای از عشقی که او نثار ما کرد را به او برگردانیم، این مادر، خواستهی زیادی ندارد، به کاشتن یک درخت روی سینهاش هم راضی است.
اسم مادرِ پیرِ داستان ما زمین است. اسمی که هر روز آن را به زبان میآوریم ولی یادمان نیست که چقدر ما را دوست دارد، چقدر میخواهد بزرگ شدنِ ما را ببیند.
بیاید از امروز، هوای این مادر پیر و خسته را بیشتر داشته باشیم، حتی اگر بخاطر خودش هم او را دوست نداریم، برای عشقی که به فرزندان ما دارد و نیازی که فرزندان ما به حیات او دارند، او را کمتر بیازاریم.
هیچ فرزندی با آزار مادرش به جایگاه خوبی نرسیده، فقط فرزندان خوبی باشیم، همین کافیست.
زین پیش، شاعرانِ ثناخوان که چشمشان
در سعد و نحسِ طالع و سیرِ ستاره بود
بس نکتههایِ نغز و سخنهای پرنگار
گفتند در ستایشِ
این گنبدِ کبود
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
شایستهی ستایش و تکریم آدمیست
گمنام و ناشناخته و بی سپاس ماند
ای مادر، ای زمین،
امروز این منم که ستایشگرِ توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروشِ من
فرزندِ حقگزارِ تو و شاکر توام
بس روزگار گشت و بهار و
خزان گذشت،
تو ماندی و گشادگیِ بیکرانه ات
طوفانِ نوح هم نتوانست شعله کُشت
از آتشِ گداختهی جاودانهات
هر پهلوان به خاک رسیدهست گُردهاش
غیر از تو ای زمین که در این صحنهی ستیز
ماندی به جایِ خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار
فرزندِ بدسگالی اگر چون
حرامیان
بی حرمتِ تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسیِ فرزند شناخت
آری زمین ستایش و تکریم را، سزاست
از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه
پروردگانِ دامن و گهواره ویاند
سهرابِ پهلوان و سلیمان پادشاه
ای بس که تازیانه خونین برق و باد
پیچیده دردناک
بر گُردهی زمین
ای بس که سیلِ کف به لب آوردهی عبوس
جوشیده سهمناک، بر این خاکِ سهمگین
زان گونه مرگبار که پنداشتی دریغ
دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همان گونه سخت پشت
بیرون کشیده تن
از زیر هر بلا
و آغوش بازکرده به لبخندِ آفتاب
زرین و پر سخاوت و سرسبز و دلگشا
بگذار چون زمین
من بگذرانم شب طوفان گرفته را
آنگه به نوشخند گهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را