متنی که در ادامه میخوانید از فصل 12 کتاب میلیاردرهای بیت کوین نوشته بن مزریک و به ترجمه ثریا نیل درار گرفته شده است.
16 مارس ۲۰۱۳
کمی پس از ساعت هفت صبح
قبرس؛ جزیره ای اروپایی در شرق دریای مدیترانه به وسعت ۹,۲۵۱ کیلومتر مربع. در ۸۰ کیلومتری سواحل ترکیه.
شهر تفریحی لارناکا در ساحل جنوبی کشور، سومین شهر بزرگ قبرس و بهشت گردشگران بود. در دو طرف این پیادهرو باشکوه و سنگفرششده که در مجاورت ساحل «فینیکودز» (Finikoudes) قرار داشت، درختان نخل امتداد یافته بودند و فضای آن پر از کافههای ساحلی، کافیشاپها، رستورانهای روباز و فروشگاههایی بود که گردشگران برای خرید سوغاتی به آنجا میرفتند. لارناکا حتی صبح روزهای تعطیل و مهآلود هم شلوغ بود و افراد مختلفی به آنجا میرفتند. به هر طرف که نگاه میکردی افراد جدیدی را میدیدی که مشغول قدم زدن و صحبت کردن بودند؛ انگلیسیهایی که با لباس فوتبالی رنگ روشن دور هم جمع شده بودند، زوجهای فرانسوی که دستدردست یکدیگر قدم میزدند، نوجوانان آمریکایی که برای نوشیدن قهوه لاته و قدم زدن روی شنها از گروه مسافرتی خود جدا شده بودند و البته مردمان روس پرهیاهویی که در رستورانها صبحانه میل میکردند، با صدای بلند صحبت میکردند و زیر برگ درختان نخل سیگار میکشیدند. مارینا کورسوکوف که هنوز تا حدی خوابآلود به نظر میرسید چشمان بادامی خود را مالش داد و از کنار خیابان فرعی به طرف مرکز شهر قدم برداشت. او در یک دست یک فنجان قهوه داغ یونانی و در دست دیگر خود یک کیسه پر از شیرینیهای کروسان داشت که برای خانواده چهار نفره او کافی بودند. البته او مطمئن بود که پیش از بیدار شدن همسرش «نیکیتا»، دخترش «الکسا» و پسرش «میکائیل»، حداقل دو تا از این شیرینیها خورده میشود. مارینا شب گذشته تا دیروقت بیدار مانده بود. چند نفر از همسایهها برای شام به خانه آنها آمده بودند اما بعد از غذا تازه صحبتشان گل انداخته بود! آنها گرم صحبت شده بودند و طبق معمول بحث در مورد سیاست و پول بود. اخیراً، همه گفت و گوها در قبرس حول محور سیاست و پول میچرخید. البته این مسئله از دید مارینا چیز عجیبی نبود؛ زمانی که کشوری در آستانه اعلام ورشکستگی باشد، مردم آن بیشتر در مورد سیاست و پول صحبت میکنند.
بعد از رفتن میهمانان، وقتى مارينا بالأخره روی تختش دراز کشید، به خواب عمیقی فرو رفت. زندگی برای او خسته کننده شده بود؛ این خستگی فقط به خاطر بزرگ کردن دو فرزند کوچک نبود. او هر روز با مشکلات همسرش هم دست و پنجه نرم میکرد. اکثر مردم قبرس فکر میکردند که جامعه محلی روسی در آنجا تحت تسلط الیگارشیها و گانگسترهاست. اما بیشتر آنها افرادی مثل خانواده کورسوکوف بودند؛ افراد زحمتکشی که با تلاش فراوان به قبرس مهاجرت کرده بودند؛ چراکه قبرس بخشی از اتحادیه اروپا، امنتر از مسکو و گرمتر از روسیه بود؛ یک بلیت بخت آزمایی پیروزمندانه که باعث میشد فرزندان مارینا و نیکیتا به دور از مشکلات و سختیهایی که آنها در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی تجربه کرده بودند، زندگی کنند. مارینا با وجود تمام مشکلاتی که در کشور جدیدش وجود داشت، مطمئن بود که همه چیز روبه راه میشود. قبرس مثل روسیه نبود، قبرس یک کشور اروپایی و مدرن بود، محل تلاقی قومیتها، مذاهب و ایدئولوژیهای گوناگون؛ سرزمینی با نژادها و قومیتهای مختلف که منظرهای رو به ساحل داشت. مارینا سخت مشغول ساختن زندگیشان بود و دلش میخواست نگرانی در مورد سیاست و پول را به همسر و دوستان همسرش واگذار کند تا تمام تمرکزش را روی زندگی بگذارد. وقتی مارینا به انتهای کوچهای که به این پیادهرو منتهی میشد، رسید و جمعیت زیادی را که در گوشه خیابان ایستاده بودند دید ناگهان این ضرب المثل قدیمی روسی به خاطرش آمد: «هر چه کمتر بدانی، راحتتر میخوابی.» مارینا از آن فاصله دور میتوانست ببیند که جمعیت تظاهراتکنندگان لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشود. اکثر آنها مرد بودند. چهره بعضی از آنها برای مارینا آشنا بود؛ عدهای از تظاهراتکنندگان با مارینا همسایه بودند و مارینا آنها را میشناخت. بعضی از آنها پیشبند پوشیده بودند که نشان میداد در کافه کار میکنند و بعضی دیگر کت و شلوار به تن داشتند و مشخص بود که در ساختمانهای اداری یا بانکهای اطراف کار میکنند.
او اولش نمیخواست که به جمع تظاهراتکنندگان ملحق شود، اما بعد یکی از زنانی را که در میان جمعیت بود، شناخت. زن روسی به نام «ناتالیا» که به همراه همسرش یک بوتیک لباس فروشی کوچک را اداره میکرد که درست کنار شیرینی پزی مورد علاقه مارینا قرار داشت.
مارینا همانطور که از خیابان رد میشد، سعی میکرد با تکان دادن دست توجه ناتالیا را به خود جلب کند و این کار باعث شد کمی قهوه روی آستین لباسش بریزد. مارینا زیر لب به زبان روسی ناسزا میگفت و زمانی که به آن سوی خیابان رسید، دوستش به طرف او آمد.
ناتالیا گفت این دیوانگی است. باورم نمیشود که آنها دارند اینکار را انجام میدهند. اینکار واقعاً درست نیست. مارينا متوجه شد مردم جلوی یکی از بانکهایی تجمع کردهاند که شعب زیادی در شهر ساحلی آنها دارد. او بلافاصله تابلوی بانک لایکا را دید که عبارت LAIKA BANK با علائمی به رنگ قرمز روشن روی آن نوشته شده بود. بانک لایکا دومین بانک بزرگ کشور بود، بیشتر نمای ساختمان بانک آجری بود با پنجرههای شیشهای بزرگ و یک در چوبی و سه دستگاه خودپرداز که در جلوی آن قرار داشتند. مارينا حداقل ۳۰ نفر را دید که جلوی دستگاه خودپرداز صف کشیده بودند. این ۳۰ نفر نه همدیگر را هل میدادند و نه از جایشان تکان میخوردند؛ بلکه کاملاً بیحرکت ایستاده بودند. مارینا گفت: «چرا این افراد جلوی دستگاه خودپرداز صف کشیدهاند؟» آنها میخواهند قبل از ورشکسته شدن بانک پولهایشان را خارج کنند. مارینا فهمید که باید توجه بیشتری به گفتوگوهای طولانی شب قبل میکرد. او میدانست که اوضاع خوب نیست، قبرس هم مانند بسیاری از کشورهای دیگر اتحادیه اروپا با مشکلات اقتصادی روبهرو بود و بدهی سنگینی داشت و برای همین بود که رهبران مالی این قاره در بروکسل گرد هم آمده بودند تا راهکاری برای این شرایط پیدا و وضعیت را کنترل کنند. از طرف دیگر او در این زمینه متخصص نبود اما یک چیزهایی میدانست؛ قبرس شرایط پولی خوبی نداشت، اما اقتصاد آن هنوز مانند کشور همسایهاش یونان کاملاً دچار بحران نشده بود. یونان در شرایطی بود که اتحادیه اروپا با اعطای بستههای کمک اقتصادی از آن حمایت میکرد؛ شرایطی که به کاهش حقوق و مزایای همه مشاغل، بیکاری کارمندان دولت و تعطیلی بسیاری از کسبوکارها منجر شده بود و در نتیجه آن، مردم در خیابانهای شهر آتن دست به شورش زده بودند. قبرس مانند یونان نبود؛ قبرس جامعه کوچکی بود که کمتر از یک میلیون نفر جمعیت داشت. به علاوه، مردم قبرس پیش از آن هم زندگی در شرایط سخت را تجربه کرده بودند؛ آنها حتی از یک جنگ داخلی میان قبرس جنوبی که تحت سلطه یونان و قبرس شمالی که تحت سلطه ترکیه بود و به تقسیم این جزیره به دو بخش منجر شده بود هم جان سالم به در برده بودند.
همسر مارینا اهل روسیه بود. او همیشه عادت داشت با فریاد بگوید که اوضاع بد است؛ طوری که انگار آسمان دارد به زمین میرسد؛ اما حالا دیگر در مسکو نبودند. آنها در کشوری زندگی میکردند که بخشی از اتحادیه اروپا و جهان متمدن بود. در این جهان متمدن آسمان به زمین نمیرسید. درست است؟
ناگهان همهمهای از جلوی صف دستگاه خودپرداز بلند شد و در یک چشم برهم زدن این همهمه در میان جمعیت پخش شد. مردی که کت کتان لیمویی رنگی بر تن داشت، فریاد زد: «موجودی دستگاه خیلی وقت است که تمام شده، خودپردازها خالی هستند. هنوز ساعت هشت صبح نشده! این فاجعه است.»
مارینا پرسید: «نمیتوانید از شعب دیگری پول بگیرید؟ مرد نگاه عاقل اندر سفیهی به مارینا انداخت؛ طوری که انگار مارینا دیوانه بود. نه تنها دستگاههای این بانک؛ بلکه تمام خودپردازها و بانکهای دیگر هم خالی هستند. هرچه پول بود، تمام شده.»
مرد دیگری گفت: «او دارد اغراق میکند بانکها نمیخواهند همه پولها را بردارند، فقط دارند کمی از پولها را بر میدارند، خودشان این را گفتند. مرد اول فریاد زد تو ساده لوح هستی، آنها اعلام کردهاند که بانکها روز دوشنبه تعطیل هستند، شاید هم برای یک هفته تعطیل باشند. تعطیلات بانکی. پولمان را از دست دادهایم.»
مارینا همان طور که به حرفهای این دو مرد گوش میکرد، احساس کرد که ترس تمام وجودش را فرا گرفته است. خانواده او به هیچ وجه ثروتمند نبود. همسر او در اليماسول (Limassol) برای دایی٬اش که در کار تجارت سرامیک بود کار میکرد. لیماسول شهر تفریحی دیگری بود که افراد روس زیادی در آن زندگی میکردند و گاهی اوقات به آن لیماسولگراد (Limassolgrad) نیز میگفتند. آنها خوب میدانستند که چطور پولشان را پسانداز کنند و این کار را زمانی یاد گرفته بودند که در مسکو زندگی میکردند؛ جایی که همه چیز میتوانست با یک چشم برهم زدن ترسناک شود و معمولاً هم همین٬طور بود. آنها کم کم پس انداز کرده بودند و در حدود ۱۲۰ هزار یورو پول داشتند.
او حالا با دلهرهای که داشت متوجه شد که همه این پول را در حساب بانک لایکا نگه داشته بودند. مارینا با دستانش ناتالیا را گرفت و او را به طرف خودش کشید. او با عصبانیت گفت چه اتفاقی دارد میافتد؟
بانکها همه پولشان را از دست دادهاند و اتحادیه اروپا از آنها حمایت نمیکند، در عوض با آنها معامله کردهاند. آنها بخشی از این پول را فراهم میکنند، اما بانکها باید بقیه پول را خودشان تهیه کنند. بانکها قرار است این پول را از حسابهای ما بردارند. از حساب همه ما. مارینا گفت: «واقعاً پول ما را میگیرند؟ نمیتوانند این کار را بکنند. درست است؟ یعنی واقعاً بانک پول ما را همین طوری بر میدارد؟
ظاهراً میتوانند. البته همه پول را برنمیدارند، اما مشخص نیست که چقدر از آن را بر میدارند. در حال حاضر میگویند که اگر کمتر از ۱۰۰ هزار یورو در بانک داشته باشیم، شش درصد از آن را بر میدارند و اگر بیشتر از یک هزار یورو داشته باشیم، ۱۰ درصد از آن را بر میدارند. همسرم میگوید این ارقامی که اعلام کردهاند، درست نیست. او شنیده است که اگر پول کسی در بانک لایکا باشد ۵۰ درصد از آن را از دست میدهد.
او به جمعیتی که مقابل دستگاههای خودپرداز جمع شده بودند، اشاره کرد. دستگاههای خودپرداز خالی هستند. آنها بانکها را بستهاند تا هیچ کس نتواند پولش را از بانک بیرون بکشد و این کار را پرداخت مالیات به صورت یکجا مینامند. اما این کار یک جور دزدی است.
در بروکسل به آن تقسیم مسئولیت میگویند، مردم بانکها را مقصر میدانند. رنگ مارینا پریده بود. آیا واقعاً نیمی از پس انداز آنها از دستش رفته بود؟ آیا واقعاً دولت پول آنها را از حساب بانکیشان دزدیده بود؟ یعنی واقعاً میتوانستند چنین کاری انجام بدهند؟ قبرس، مثل یونان نبود. قبرس ورشکسته نشده بود، قبرس کشور فقیری نبود، اما قبرس جای متفاوتی بود. مسلماً بانکهای قبرس از کنترل خارج شده بودند. این موضوع کاملاً مشخص بود. آنها هشت برابر کل تولید ناخالص داخلی این کشور را در اختیار داشتند. علاوه بر این، او میدانست که بخش عمدهای از آن پول، برای مردم روسیه است. قبرس خودش را به یک پناهگاه مالیاتی تبدیل کرده بود و هیچ مالیاتی بابت پولهایی که افراد در بانک میگذاشتند، نمیگرفت و از همه جا پول قبول میکرد. این موضوع باعث شده بود که قبرس به پاتوق الیگارشیها و گانگسترهای روسی تبدیل شود که به دنبال مکانی امن برای نگهداری ثروت نامشروع خود بودند. ظاهراً بیش از ۳۰ میلیارد دلار از پول افراد روسی در بانکهای قبرس نگهداری میشد. دو سوم سپردههای بیش از ۱۰۰ هزار یورو، متعلق به روسها بود. ظاهراً اتحادیه اروپا تصمیم گرفته بود که مقداری از این پول را بردارد و همراه با الیگارشیها و گانگسترهاُ عابران بیگناهی مثل مارینا و جمعیتی که اطراف او جمع شده بودند نیز از این کار آسیب میدیدند. مارینا که سخت نفس میکشید، گفت: چطور ممکن است چنین اتفاقی رخ دهد؟ او هنوز پاکت شیرینیها و فنجان قهوه را محکم در دستش نگه داشته بود، به همین خاطر نمیتوانست کیف پولش را باز کند. اما حدس میزد که بیشتر از ۵۰ یورو پول نقد نداشته باشد، در خانه شاید همسرش حداکثر ۱۰۰ یا ۲۰۰ یوروی دیگر پول داشت. با وجود این موجودی کم چطور میتوانستند زندگی کنند؟ اگر یک روز از خواب بیدار شوید و ببینید که موجودی حساب بانکیتان را از دست دادهاید و پول دیگری به جز چیزی که در کیف پولتان گذاشته بودید، ندارید، چه کار میکنید؟ چگونه میتوانید به زندگی ادامه دهید؟
مارینا همان طور که دوستش را کنار میزد و از میان جمعیتی که حالا دو برابر شده بود، میگذشت، گفت: «باید به خانه برگردم.» دوباره مقداری قهوه روی لباسش ریخت، ولی هیچ توجهی به آن نکرد. او باید همسرش را بیدار میکرد و به او میگفت که این بار حق با او بوده است. آسمان واقعاً داشت به زمین میرسید.