ویرگول
ورودثبت نام
حمیدرضا قانعی
حمیدرضا قانعی
خواندن ۱۳ دقیقه·۵ سال پیش

زادگاه من، آن روزها آن روستا ؛ ابراهیم حسن بیگی

ابراهیم حسن بیگی در سال ۱۳۳۶ و دراستان گلستان دنیا آمد. سفرهای پی درپی ا ز کودکی تا به حال،برای ا ین نویسنده حاصل خوبی داشته است که نتایج آنها را می توان در آثارش دید. کتاب ( ریشه دراعماق ) او به عنوان کتاب برگزیده ۲۰ سال داستان نویسی انقلاب و دفاع مقدس انتخاب شده و جوایز متعددی کسب کرده است. آنچه می خوانید، روایت حسن بیگی از روستای خواجه نفس بندر ترکمن- زادگاهش-است. زادگاه من ؛ روایت یک نویسنده از زادگاهش
آن روزها ، آن روستا ؛ ابراهیم حسن بیگی


آن روزها در  روستای ما هوا لطیف و ملایم بود. هنوز لایه اوزون آنقدر سوراخ نشده بود که ما بچه‌های پابرهنه و پاپتی روستای خواجه نفس آنقدر گرم مان  شود که مجبورمان کنند در منزل بمانیم .

و در صحرای درندشتی که پیش رویمان بود بازی نکنیم. منزل ما خانه دو اتاقه ای بود در پیشانی روستا، هال و پذیرایی و آشپزخانه نداشت اما ایوان بزرگی داشت رو به دشت که در گوشه ای از آن چراغ والور چند دیگه مسی و رویی قرار داشت که ما به آنجا مطبخ می گفتیم.

من این ایوان را بیشتر از هر جای دیگر خانه مان دوست داشتم. تابستان ها ناهار و شام را روی همین ایوان می خوردیم. روی همین ایوان می توانستیم خسته از درس و مشق و کار، ساعتی بنشینیم و به صحرای سرسبزی نگاه کنیم که گاهی بوی بوته های علف تازه می داد و گاهی هم بوی گندم و غوزه پنبه که بعضی وقت ها با بوی پهن گاو و گوسفند قاطی می شد.

مردم روستای خواجه نفس به ما (ولایتی) می‌گفتند؛ یعنی فارس و شیعه. ما تنها خانواده فارسی‌زبان روستا بودیم و پدرم تنها خیاط روستا بود که مغازه اش در خیابان اصلی نزدیک به رودخانه گرگان بود،رودخانه روستای خواجه نفس را از وسط به ۲ قسم می کرد. به همین دلیل کسی نبود که خانواده ولایتی اوستا ابوالحسن خیاط را نشناسد.

برای خیلی ها جالب بود که بدانند اوستا ابوالحسن فارس در یک روستای ترکمن نشین چه می کند. من این راه بعدها از پدرم پرسیدم و او گفت که از سال ۱۳۲۵ چرخ خیاطی اش را روی شانه اش گذاشته، دست زنش را گرفته و از گرگان به خواجه نفس آمده تا لباس های ده ها روستای اطراف را بدوزد و همانجا به لطف مهربانی و محبت ترکمن ها آنقدر ماندگار شود که من ۱۱ سال بعد از آن در اول خرداد اش متولد شوم و امروز پس از نیم قرن زندگی در باره روستایی بنویسم که آن روزها بیش از ۵۰ خانوار در آن سکونت نداشتند.

رود گرگان که از وسط روستا می‌گذشت، آبی گل آلود داشت با پل چوبی که دو قسمت روستا را به هم وصل می کرد. همیشه از ایستادن روی پل و نگاه کردن رودخانه خروشان می ترسیدم. فاصله ام از روی پل با رودخانه بیش از یک کیلومتر بود که بعدها فهمیدم بیش از چند متری نبوده است. در رودخانه شنا می کردیم اما لذت بیشترش در ماهیگیری با قلاب بود که داستانش را بعدها در قصه (قلاب گیر) نوشتم و همین طور در رمان (سالهای بنفش)، این رودخانه و خواجه نفس دوران کودکی ام را به تصویر کشیده ام.

پدر و مادرم با اینکه هر دو بیسواد بودند و بیشتر بچه‌های هم سن و سالم به مدرسه نمی رفتند اما مرا به مدرسه فرستادند تا به قول پدرم برای خودم (آدم) بشوم. دبستان ابتدایی میرجرجانی خواجه نفس در ضلع غربی روستا بود که هنوز هم هست و من میان بچه های ترکمن که حتی یک کلمه فارسی هم نمی‌دانستند، مثل بلبل می توانستم بگویم: بابا آب داد و آن مرد در باران آمد. بنابراین به همین دلیل در مدرسه مورد توجه و نگاه بچه‌ها و معلم‌ها بودم.

پدرم که گفتم خیاط بود، با پارچه برایم کیفی دوخته بود که بیشتر شبیه توبره ای بود که در آن دانه جو می ریختند و بر گردن اسب ها می انداختند به همین دلیل بچه ها به من ابراهیم توبره ای می گفتند که من خوشم نمی آمد. بعد از آن مثل همه بچه های خواجه نفس کتاب‌هایم را لای پلاستیکی می پیچیدم و به مدرسه می رفتم.


خواجه نفس آن روزها برق و آب لوله کشی نداشت اما دو آسیاب داشت که گندم های دو روستای اطراف را هم آرد می کرد. وقتی موتور خانه‌اش کار می کرد، صدایش در کل روستا می پیچید و در سمت غربی منزل ما قرار داشت. صاحبش مردی بود به نام (امین حاجی) که مردی بود خیر و مومن و تنها کسی بود که در منزلش یخچال داشت؛ یخچالی که برقی نبود و ما فکر می‌کردیم نفتی است و گاهی هم تابستان‌ها به ما که همسایه شان بودیم یخ می داد.


آسیاب امین حاجی در سال ۱۳۴۲ نعمتی شد برای مردم خواجه نفس؛ چرا که دولت با استفاده از موتورخانه آن توانست آبادی را برق کشی کند و ما برای اولین بار صنایع ایران از طریق لامپ دیدیم.

یک شعله لامپ خانه ما، هر روز از ساعت ۶ غروب تا ۱۰ شب روشن می‌شد و بعد ها امین حاجی با خرید یخچال برقی به اندازه کافی تابستان‌های ما را یخی می‌کرد.

خواجه نفس که حالا با کشیده شدن برق نفس تازه‌تری می کشید، یک خیابان راسته داشت از جنوب به شمال؛ یعنی به بندرترکمن و گمیشان ختم می شد. جاده اش  آسفالت نبود و از کنارش به جای تیرهای برق، تیرهای چوبی تلگراف می‌گذشت که یادم هست مامورانی هر سال این تیرهای چوبی را قیر اندود می کردند تا بچه ها خود را از آنها بالا نکشند. توی همین خیابان اصلی همه مغازه های ده قرار داشت. کنار مغازه خیاطی پدرم چند بقالی بود که یکی از آنها را خوب به خاطر دارم؛ چرا که ما خروس قندی هایمان را از او می خریدیم گاهی هم دور از چشم مادرم به اندازه ده شاهی یک قاشق رب انار می‌خریدیم که پیر مرد بقال یک قاشق رب را روی ورق کاغذی می ریخت و من آن را با فعل (لیس) زدن صرف می کردم.

روبروی مغازه پدرم قهوه خانه مش غلام بود که هر روز از بندر ترکمن می‌آمد و قهوه خانه اش را باز می کرد و عصرها می رفت.خواجه نفس بستنی فروش، کافی شاپ و قنادی نداشت اما ماهی یکی دو بار در فصل تابستان بستنی فروش دوره گردی از بندر ترکمن ده کیلومتر راه را با چهار چرخه بستنی اش می آمد و ظرف چند ساعت بستنی هایش را می فروخت و می رفت.

همین طور که مردم خواجه نفس بستنی را از دوره گرد بندرترکمن تهیه می کردند، صدقه ها یشان را که بیشتر نان، گندم و آرد بود، به گدایی می دادند که او هم هفته ای یک بار از بندر ترکمن به خواجه نفس می‌آمد و معمولاً هم ناهارش را در منزل ما می‌خورد. من هم چشم انتظار بودم تا اگر چیز به درد بخوری داشته باشد، به من بدهد که بیشتر وقت ها هم می داد ما به آن گدا، سید می گفتیم. که سالها بعد در بندرترکمن اورا پشت پیش یک بقالی دیدم.

در آن روزها سید دیگری به خواجه نفس می آمد و البته او ۱۰ کیلومتر بین بندر ترکمن و خواجه نفس را پیاده نمی آمد، بلکه دوچرخه اش را رکاب می زد. پشت زین دوچرخه اش خورجینی داشت. کارش این بود که خانه به خانه می رفت مرغ و خروس هایی را به قیمت ارزان می خرید و آن‌ها را در بندر ترکمن به قیمت مناسب تری می فروخت.

این سید بزرگوار مثل هر ولایتی دیگری سری به ما می زد و ناهار یا چایش را پیش ما می خورد. این سید یک فرق اساسی با دیگر مهمان ولایتی ما داشت و آن اینکه در ایام ماه مبارک رمضان، در شب های قدر با هزینه پدرم در منزل می ماند و دعای جوشن کبیر و مراسم احیا را با پدرم برگزار می کرد. من هم معمولا کنارشان بیدار می ماندم. پدرم و آن سید که لهجه آذری اش را هنوز هم به خاطر دارم، تا نماز صبح دور چراغ گرد سوز می نشستند و دعا می خواندند. به یاد دارم که پدرم بیش از اون گریه می کرد. حالا که فکر می کنم، می بینم که دغدغه مناسب آن روزها چقدر بیشتر از دوران ما بوده و جالب‌تر این که آن روزها نه پدرم و نه آن سید هرگز قصد نداشتند با اجرای مراسم مذهبی به نان و نام و مقامی برسند و مذهب لقلقه زبانشان نبود .


آن روزها خواجه نفس درمانگاه نداشت، کسی نبود با بیماری ها و ویروس ها مبارزه کند اما رژیم برای مبارزه با مردم گرسنه روستاهای حاشیه دریا، پاسگاه ژاندارمری ساخت. رئیس ژاندارمری واقعاً سبیل های کلفت و پرپشتی داشت؛ شبیه شخصیت های منفی فیلم ها و داستان های آن دوران. اما رئیس پاسگاه، آدم منفی نبود. با پدرم دوست بود و گاهی در مغازه او می نشست و با زبان فارسی با هم حرف می زدند. پدرم بارها برای نجات صیادان دستگیر شده پیش او وساطت می‌کرد و این مسئله موقعیت خوب خانواده ما را بین خواجه‌نفسی ها خوب تر می کرد. البته فرمانده ژاندارمری صبح ها می آمد و عصرها می رفت و ما هنوز تنها خانواده ولایتی خواجه نفس بودیم .

گفتم خواجه نفس درمانگاه نداشت اما امور درمانی بیشتر توسط عده‌ای از مردم انجام می‌شد. مردی کارش شکسته بندی بود و پیرزنی متخصص زنان بود که به او قابله می گفتند. در این بین مادرم که ترکمن ها او را (اغوال طراق) صدا می زدند، کارش درمان عمومی بود؛ چیزی شبیه پزشکان‌عمومی خودمان؛ گوش دختر بچه‌ها را سوراخ می‌کرد، برای دل درد ها و درد های چشم و گوش و حلق و بینی نسخه‌های دارویی گیاهی می پیچید. از این رو خانه ما محل رفت و آمد بسیاری از ترکمن های خواجه نفس بود و موقعیت ما در خواجه نفس روزبه روز مستحکم‌تر می شد.

مردم خواجه نفس اهل کاشتن گل و باغچه و درخت نبودند و لاجرم نمی‌دانستند سبزی خوردن یعنی چه؟

وقتی گاهی اوقات دوستان پدرم به سفارش او از بندر ترکمن سبزی خوردن برای ما می آوردند آنها از اینکه (ولایتی ها) علف می خوردند، تعجب می کردند. من که یکی دو باری با خانواده به بندرترکمن و گرگان سفر کرده بودم، دلم می خواست در محوطه جلوی خانه مان باغچه ای داشته باشم بنابراین با اصرار زیاد موفق شدم چند سیب زمینی پلاسیده را از مادرم بگیرم و آنها را در زمین کوچکی بکارم. دور زمین را با کمک چند چوپ و مقداری تور ماهیگیری حصار کشیدم تا وقتی بوته های سیب زمینی سبز شدند و قد کشیدند، از گزند مرغ و خروس ها و گاو و گوسفند ها در امان باشند.

سیب زمینی هایم سبز شده بود و من هر روز به آنها آب میدادم تا اینکه یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم، دیدیم رودخانه گرگان از جایی در شرق خواجه نفس طغیان کرده و آب دشت را فرا گرفته و بعد خانه ما و تعدادی از همسایگان را خیس کرده. گفتند سیل آمده و باید هرچه زودتر خانه های مان را تخلیه کنیم.

شدت آب هر لحظه بیشتر می شد. ما پاچه شلوار های مان را بالا زده بودیم وسیله ای نبود تا وسایل منزل مان را بار بزنیم و از مسیر سیل دور شویم هرکس ارابه و گاری داشت، برای خودش به کار انداخت. پدرم تا ظهر تلاش کرد تا از کسی کمک بگیرد اما گاری ها و تراکتوری های خواجه نفس به سمت بندر ترکمن به راه افتاده بودند. ناچار شدیم همه وسایل خانه، کیسه های گندم ذخیره و چوب های سوخته را بگذاریم و خانه مان را ترک کنیم. من اما دلم پیش بوته های سیب زمینی ام بود که شاید اگر سیل نمی آمد، تا یکی دو هفته دیگر به ثمر می نشست اما بوته ها کاملا در آب گم شده بودند.

از طرف دولت آمدند و گفتند به سیل زدگان چادر می دهند .بسیاری چادر نشین شدند اما پدرم ترجیح داد در منزل یکی از ترکمن ها که دور از دسترس سیل بودساکن شویم.یک روز خبر دادند که قرار است شاه برای بازدید سیل زدگان بیاید .قرار بود این دیدار در۵  کیلومتری خواجه نفس بین راه بندر ترکمن انجام شود.پدرم حاضر نشد به دیدار شاه برود .می دانستم که شاه را دوست ندارد.او مقلد آیت الله شاهرودی بود که من این اواخر بخش هایی از رساله او را برای پدرم که سواد خواندن و نوشتن نداشت،می خواندم.

من اما چیزی به پدرم نگفتم و به همراه بزرگترهای روستا با پای پیاده به محل دیدار شاه رفتیم. شاه با یک فروند هلی کوپتر آمد و با ریش سفیدان دیدار و گفتگو کرد و رفت.فردای آن روز کامیون هایی به خواجه نفس آمدند که پر از کیسه های آرد بودند،کیسه های آرد به منزل بردند اما پدرم حاضر نشد مشتی از آردهای اهدایی شاه را به منزل بیاورد. چند روز بعد از این ماجرا ، برادر بزرگ ترم که در بندر ترکمن کار می کرد ، خانه ای اجاره کرد و ما به بندر ترکمن رفتیم.

وقتی آب ها به زمین فرو رفت و غائله سیل خواجه نفس به پایان رسید ، من و پدرم برای سرکشی به منزلمان، به خواجه نفس رفتیم. وقتی پدرم داشت خانه را می کاوید تا چیزهای سالم را در گوشه ای جمع کند ، من سراغ باغچه ای رفتم که بوته های سیب زمینی اش کاملا پلاسیده شده بودند.با پنجه های دست زمین را کاویدم و کاویدم و سیب زمینی هایی را دیدم که به عمل آمده بودند اما وقتی یکی از آنها را به دست گرفتم ، مانند تخم مرغی پوست نازک، شکست و بوی گند سیب زمینی پوسیده مشامم را پر کرد.

آنچه گفتم ، از خواجه نفس سال های پیش از ۱۳۴۵ است؛سالی که پس از آن ما ساکن بندر ترکمن شدیم . اما خواجه نفس سال های پس از ۴۵ تا به امروز که بیش از ۴۰ سال از آن می گذرد، چندان فرقی با خواجه نفس دوران کودکی من ندارد . هر چند پل چوبی اش آهنی شده ، تعداد مردمانش افزایش یافته ،آب و برقش دائمی شده ، درمانگاهش تاسیس و جاده اش آسفالت شده اما مردم ترکمن آنجا همان ترکمن های خونگرم و دوست داشتنی دهه ۴۰ هستند.

گاهی اوقات خبرهای خواجه نفس را از سایت ها و خبرگزاری ها دنبال می کنم . گفته اند قراراست خواجه نفس یک بندر بین المللی شود و ایران را از طریق دریای خزر به آذربایجان ، ترکمنستان،قزاقستان و روسیه وصل کند که تا امروز خبری از آن نیست.
گفته اند می خواهند فلان سد لاستیکی ایران در آنجا ساخته شودکه ساخته نشده است. گفته اند خواجه نفس باید موقعیتی شهری پیدا کند که نکرده است و …

اجازه بدهید پایان این یادداشت را با وعده های پوشالی خراب نکنم.خواجه نفس ممکن است تنگی نفس گرفته باشد ، ممکن است مردمنش از روستا کوچ کنند، بچه هایش بزرگتر بشوند و به دانشگاه بروند و دیگر به خوااجه نفس برنگردند، ممکن است ساحل دریای خزرش بوی مردار بدهد اما خواجه نفسی که در ذهن من بوده ، مدینه فاضله ای است که امین حاجی اش یخ های یخچال نفتی اش را با همسایه هایش تقسیم می کند، در عید قربانش گوشت های قربانی به منازل فقرا برده می شود،هنوز هیچ گدایی ندارد و گداهایش از بندر ترکمن می آیند و بستنی های قیفی اش در چهارچرخه ها به فروش می رسند.خواجه نفس دوست داشتنی من همان خواجه نفس رمان سال های بنفش است که صدای قرآن«سید رسول ؛ شخصیت اصلی رمان سال های بنفش » هنوز هم بر بام روستا می پیچد.

برگرفته از سایت تاپ تکست

روستای خواجه نفسابراهیم حسن بیگیداستان یک روستاروستاهای ایرانزندگی نامه ابراهیم حسن بیگی
مدیریت محتوا در رسانه تاپ تکست و سایت دفتر مطالعات فرهنگی تمهید toptext.ir , tamhid.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید