حوالی ساعت ۱۷ ماشین دربست گرفتم از نیاوران به صادقیه. خب، تهران بعد از ساعت کاری چند قفله میشه! تازه این شرایط عادیه و با یه نَم کوچیک بارون، میشه کابوس! (خدا نکنه اتفاق بدی، مثلاً زلزله پیش بیاد. که میاد…)
بگذریم، ۱.۵ ساعت از مسیر گذشته بود، حوالی مرزداران بودیم و هنوز ۳۰-۴۰ دقیقهای تا مقصد مونده بود که سر صحبت با راننده باز شد. گفت کاشان هستم. فکر کردم منظورش اصالتشه، ولی دیدم نه، اونجا زندگی میکنه! برگام ریخت.
عادیه که رانندهها از کرج، پردیس، پرند، اسلامشهر یا حتی قم (۱۴۰ کیلومتری) بیان، ولی کاشان؟! ۲۳۰ کیلومتر و ۵ ساعت رفتوبرگشت اون هم هرروز؟! یه جمله گفت که هم ساکتم کرد، هم براش دست زدم، هم احساس احمق بودن بهم دست داد!
گفت: خودت الان چقدر توی راه بودی؟
:)
همین یه جمله باعث شد دوباره به این باور برسم که چقدر ذهن ما، که اینقدرررر بهش مینازیم، میتونه احمق باشه. بارها این رو دیده بودم. مخصوصا یکبار سر یه پروژه اینترنتی که بر پایهی سوگیریهای ذهنی انسانها طراحی شده بود، دیدم که چطور همهی ما شبیه یه گوشت متحرکیم حاوی خطاهای شناختی!
چرا وقتی از کاشان میایم تهران، حس مسافرت داریم و کلی خسته میشیم، ولی وقتی توی تهران ۲.۵ ساعت با ترمز و کلاچ تو راهیم، تصور سفر و خستگی زیاد نداریم؟
این راننده تهران رو با درآمد بالاتر و کاشان رو با هزینه زندگی کمتر انتخاب کرده بود، و بهجای نِق و انرژی منفی، این مسیر طولانی رو هوشمندانه به نفع خودش تغییر داده بود. توی رفتوبرگشت هم مسافر سوار میکرد، عملاً جاده براش یه مسیر A به B داخل تهران بود! حتی میگفت که شده روزی سه بار مسیر شمال رو با یه کرایه خوب رفته و برگشته! وقتی حساب کنی، میبینی از نظر زمانی، تفاوت زیادی با ترافیک داخل تهران نداشته!
این راننده مصداق بارز “Work smarter, not harder” بود. وقتی پای حرفاش مینشستی، میدیدی توی هر شغلی که داشته، سعی کرده بهجای غُر زدن، مسیر خودشو آروم ولی هوشمندانه جلو ببره. موفقیتهای خوبی هم کسب کرده بود.
اما اصل حرفم: ذهن ما چطور خودش رو گول میزنه و اسیر وسواسها، زندانهای فکری، باورهای بیپایه و برچسبهایی که خودمون به خودمون میزنیم، میشه؟
ذهن ما علیه ما؟! مستندات علمی چی میگن؟
برخلاف باور عمومی که ذهن انسان رو هوشمند و برتر میدونه، تحقیقات علوم شناختی نشون میده که مغز ما پر از خطاهای شناختی (Cognitive Biases) و خودفریبیهای سیستماتیکه. دانیل کانمن، روانشناس برندهی نوبل اقتصاد، در کتاب “Thinking, Fast and Slow” توضیح میده که مغز ما دو سیستم پردازشی داره:
1. سیستم ۱ (سریع، احساسی و شهودی): همونی که باعث میشه رانندهی کاشانی رو یک قربانی ببینیم، ولی خودمون رو که هرروز توی ترافیک تهران میپوسیم، نه!
2. سیستم ۲ (کند، منطقی و تحلیلگر): که باید بیشتر ازش استفاده کنیم ولی معمولاً حال نداریم!
مثلاً “خطای فاصلهی روانی” (Psychological Distance Bias) یکی از همین تلههای ذهنیه. یعنی وقتی یه کار برامون معمولی بشه، دیگه درکش نمیکنیم. برای همینه که ۲.۵ ساعت ترافیک تهران برامون عادیه ولی ۲.۵ ساعت جادهی کاشان یه سفر و خستهکننده به نظر میرسه!
کنترل ذهن، برگ برندهی ما
خبر بد اینه که ذهن ما اگر کنترل نشه، قابلیت خودتخریبی وحشتناکی داره. اگر آگاهی و آموزش کافی نداشته باشیم، یه فیتیش عجیب به نابود کردن خودش و صاحبش داره!
اما خبر خوب اینه که اگه یاد بگیریم ذهن گولزنندهمونو کنترل کنیم، یه آس بَرنده و بُرنده داریم. خیلیها دنبال تسلط به ذهنشون نیستن، و این همون چیزی هست که میتونه وجه تمایز ما باشه، توی کار، رابطه، ورزش یا ... .