وقتی کتاب را تموم کردم حسم این بود: مزخرف، کثیف، بیهوده.
نمی دونم چرا طاقچه چنین کتابی را برای چالش پیشنهاد کرده. شاید او هم یکی از همسایه هاست، شاید هم خود موسیو زی که وظیفه اش هویت زدایی و دیوانه کردن مستاجرهاست!
البته این تحلیل را می تونید بگذارید به پای حس بدبینی و توهمی که کتاب در مخاطب بجای می گذاره.
با این حال، ابتدای کتاب این حس اینقدر کامل نبود. نویسنده توصیف روان و خوبی داره و تعلیق کافی ایجاد می کنه تا ذهن شما وحشتناک ترین حالت ممکن را خلق کنه و بخاطر همین با اینکه کتاب عمداً خیلی بی حادثه و عادی جلو میره، خودتون دست از ترسوندن خودتون برنمی دارید. این تعلیق موجب میشه تا ذهن شما جلوتر از داستان شما را بترسونه و بجای نویسنده کنترل خلاقیت و آدرنالین را بدست بگیره. ولی باید اعتراف کنم این کتاب ابداً ترسناک نیست بلکه بیشتر برای مالیخولیائی و دگرآزاری نویسنده احساس ترحم می کنید. بخصوص اواخر داستان که احساس می کنید نویسنده داره خودشو به در و دیوار میکوبه تا شما را بترسونه.
اگرچه مشخص نشد چرا اینقدر همسایه ها، پلیس، دکتر، کافه دار و تک تک مردم شهر مالیخویایی بودند و هدف از این مسخره بازی ها چی بود، اما بصورت اغراق شده ای می خواست بگه وقتی به یک خواسته دیگران تن بدهید، کم کم شخصیت و هویتتان را از شما می گیرند تا شما را به نابودی بکشانند (حتی به زور، و حتی اگر مقاومت کنید و ضعیف نباشید). به نظرم این وسط یک مغلطه ای رخ داده. چون ربطی بین احترام به حقوق همسایه و نابودی هویت وجود نداره. اغلب این خواسته ها برای نابود کردن طرف مقابل نیست، بلکه برای ایجاد یک آرامش و ثبات نسبی اجتماعی است که خود فرد هم ازش منتفع میشه. بعلاوه، زندگی اجتماعی مجموعه ای از احترام به خواسته های یکدیگر است و این احترام دوطرفه است.
البته باید اذعان کرد که واقعیت زندگی اجتماعی در غرب با ایران متفاوته. اینطوریه که وقتی بعنوان یک ایرانی به داستان نگاه می کنم فقط می تونم تعجب کنم از این همه دگرآزاری و توهم و توحش! اما اگر با تجربه زندگی در غرب بهش نگاه کنم به خودم نهیب می زنم که باید بیشتر مراقب بود! چون هیچ استاندارد رفتاری تو کشورهای غربی وجود نداره و به اسم آزادی هر رفتار غیرعادی می تونه تحمیل و هر رفتار عادی سرکوب بشه. بعلاوه، واقعیت پیدا کردن خونه همان قدر افتضاحه که تو داستان اشاره شده و بنابراین ممکنه تو شرایطی قرار بگیرید که مجبور بشید به خیلی چیزها تن بدهید. البته غیر ۵۰۰هزار فرانک ودیعه! که زیرنویس توضیح داده منظورش فرانک قدیمه و خیلی صفر از پول ملی حذف شده تا به پول فعلی تبدیل بشه!
پایان بندی هوشمندانه کتاب هم قابل توجهه. کتابی که می رفت تا برای همیشه کنار گذاشته بشه، با یک سوال جدید تازه شروع شد. یعنی سیمون قبلی هم یک مردی بوده مثل ترلکوفسکی که هویتش را ازش گرفتند؟ پس اون نامه هم کار همسایه ها بوده؟ یعنی اصلا سیمونی وجود نداشته؟ با این تصور، داستان با روایت دیگه ای روبرو میشه که باید برگردم و از اول بخوانم، اما متاسفانه حس توصیف شده در خط اول سبب میشه از خیرش بگذرم. هرچند ذهنم بابت این هوشمندی نمره 20 به نویسنده میده و دست از حل معما نمیکشه.
نکته ای که می خوام در موردش اعتراض کنم پرداخت بیش از حد به مسائل جنسی است. بله! می دونم همیشه افراد چشم و دل سیری هستند که برای خوندن این مطالب له له می زنند و از سانسور ناراحت می شن اما باید بپذیریم که ذکر این مسائل لای فیلم و کتاب یکجور خیانت به مخاطب و تجاوز به حریم شخصی محسوب میشه چون خواننده برای خوندن این مسائل سراغ کتاب نیومده ولی مثل کلمی که لای غذا پنهان کردند به خورد مخاطب می دهند. امیدوارم روزی بیاد که مشخصص کنند کدوم کتاب، کدوم صفحه، دارای مسائلی از این دست هست تا آدم هایی که به سلامت فکر و روحشان اهمیت می دهند بتونند آگاهانه تر انتخاب کنند.
درنهایت چند مطلب از کتاب جای تامل داشت که به نظر می رسه فارغ از فرهنگ و زمان زندگی همیشه مهم اند:
· اولین نگاه ترلکوفسکی به استلا و تصوراتی که می کنه، اونم بعنوان یک آدم مثلا روشنفکر و سالم، جای تفکر داره.
· ترس از مرگ در تنهایی و زمین ماندن جنازه نیاز به داشتن خانواده را پررنگ می کند.
· از نظر نویسنده بدیهی ترین حالتی که می تونه بی هویتی را نشان داد، تغییر جنسیته.
· طرف بعد از این همه ارتباط با دختره وقتی ازش عصبانیه اون را «فا*شه بی مقدار» خطاب می کنه. مهم نیست چقدر در خدمتش بوده، حتی برای او هم فا*شه ای بیش نیست.
· و اینکه نویسنده ذکر می کنه کتاب غذای روحه و این یعنی دقیقا میدونه داره چیکار میکنه.
در مجموع، آدم برخی کتاب ها را بخاطر جذابیت و حس کنجکاویش یکسره می خونه و برخی را بخاطر اینکه زودتر تموم بشه و ذهن را درگیر نکنه. و این کتاب از دسته دوم بود.
بقول استاد آمریکایی دوست مترجم (چه نسبت سختی!) کتاب مستاجر مثل "کشیدن ناخن روی تخته سیاه کلاس" بود.