تا قبل از اون پروژه، غرفهسازی برام فقط یه ترکیب قشنگ بود؛ “طراحی”، “اجرا”، “رویداد”. ولی وقتی اولین سفارش جدی اومد، فهمیدم که این کار بیشتر از یه پروژه، یه جور ماراتنه.
همهچی از یه تماس شروع شد. کارفرما گفت: «غرفهمون باید خاص باشه، متمایز و آماده تا دو روز دیگه!» منم که همیشه عاشق چالش بودم، با لبخند گفتم: حتماً!
از لحظهای که طراحی رو استارت زدیم، زمان تندتر میگذشت. روز اول گذشت. شب دوم، سر کار بودیم. روز سوم، مونتاژ وسط سالن نمایشگاه. برق دیر رسید، یک بخش از سازه ترک برداشت، و من با لباسی خاکی و چشمای قرمز به کارفرما گفتم: «همهچی سر جاشه. فقط اجازه بده تا صبح یه معجزه کنیم.»
اون شب واقعاً تا صبح موندیم. و وقتی صبح شد و نور اولین بازدیدکنندهها افتاد روی غرفه، یه چیزی توی دلم روشن شد. اون لحظه فهمیدم چرا عاشق این کارم.
چون توی غرفهسازی، نتیجه همیشه ملموسه. حاصل استرس، شببیداری، ایدهها و تلاشت جلوی چشمت میایسته و میگه: دیدی شد؟