من از همون اولشم دوست داشتم وارد دنیای کارتون ها بشم؛ دقیقا از همون موقعی که با گوش مروارید صبح های جمعه آشنا شدم جلو تلویزیون کوچک بی دکمه ای ( شکسته بود ) ؛که نمیشد خاموش و روشنش کرد مگر با کشیدن از برق؛
که توی طاقچه ی اتاق وسطی قرار داشت مینشستم و با شروع کارتون، وارد دنیای قشنگ شون می شدم. خودم رو گوش مروارید تصور میکردم ی دختر کوچولوی ناز، با لباس آستین پفی صورتی که با دوستانش، هر روز ماجرای تازه و هیجان انگیزی داشتند.
و یا استرلینگ با اون رامکال دوست داشتنی که توی دهکده ی سرسبزشون هر روز فاصله ی خونه تا مدرسه رو میدوییدن! خیلی اوقات دلم میخواست، زیر یکی از اون درختای پیر و سرسبز بخوابمو چشماممو ببندم و به صدا های اطرافم گوش بدم؛ صدای پرنده ها، حتی اون کلاغ سمج، یا سگ همسایه!
و یا صبوری و سخت کوشی حنا دختری در مزرعه، دختری مهربان، که نزد خانواده ای زندگی می کند و گاوهایشان را چوپانی می کند و شب ها هم وقتی می یابد و درس می خواند؛ نمیدانم شاید از همان موقع ها بود که علاقمندی به چوپانی در من پدیدار گشت. طبیعت؛ سکوت؛ آرامش!اما نه به قصد تفریح ، بلکه به مثآبه ی راهی برای والایش نفس!
و جودی ابوت، دختری پر شور؛ عاشق نوشتن و ادبیات و تجربه ی چیزهای جدید!
و تجربه ی عشقی هر چند پر چالش؛ انگار این عشق، مرهمی بود بر تمام ناکامی ها و سرخوردگی هایش!
کارتون هایی که ما دهه شصتی ها، تماشا می کردیم، هر چه ک بود، با همه ی اشک ها و غم هایی که بر دلمان می نشاند، به ما می فهماند که در وهله ی اول، پذیرش مشکل و بعد از آن تلاش و استفاده ی بهینه از داشته ها و خسته نشدن و پیش رفتن، کلیدِ موفقیت است.
همه ی کارتون های دوره ی کودکی ام را تک ب تک دوست داشتم، هنوز هم دوست دارم در یکی از آن کلبه های چوبی وسط جنگل زندگی کنم، و قول بدهم که حتی انتظار امدنِ پرنسی با اسب سفید هم نداشته باشم؛ فقط بگذارید در دنیای انیمه ای ام بمانم!