قسمت دهم: سنبل گلوریا را بلاک میکند

من یک گربه مؤدبم، اما احمق نه. چرا همه فکر میکنن فقط آدمها میتونن دل آدم رو بشکنن؟ گربهها هم بلدند، مخصوصاً اونایی که زیادی با آدمها گشتن.
من و گلوریا چند وقت پیش کات کردیم. هر چی بینمون بود، به یه مشت سوءتفاهم تبدیل شد. آخرین بار که براش یک تکه ماهی آورده بودم، وسط جمع پنجول کشید تو صورتم! گفت از خجالت، جلوی گربههای محل آب شده. گفت: «مگه فکر کردی اینجا لسآنجلسه و منم کیوتپتام؟»
من هم نفهمیدم اون روز فازش چی بود. ولی خب، من بچه گربهام، نه بچه خر. غرور دارم. دیگه سمتش نرفتم.
کاش میدونست چقدر میومیو کردم تا لیسا اون تکه ماهی رو بهم بده. قلبم درد گرفت وقتی گلوریا مثل گربههای متکبر دوره رنسانس باهام رفتار کرد. شاید هم تا حالا کسی بهش ماهی نداده بود.
امروز که با مارشال دنبال یک مارمولک میدویدیم، دوباره دیدمش. دمش رو جوری با نخوت چرخوند که انگار باید من ازش معذرت بخوام.
دوست داشتم بهش بگم:
متأسفانه اینجا لسآنجلس نیست که گربهها همدیگه رو بزنن و بعدش جفتگیری کنن. اینجا محله لیساست؛ و اونی که بویی از معرفت نبرده، بوی ماهی رو هم هرگز نخواهد شنید.