قشمت هفتم: سنبل متحول میشود

از دیشب تازه خون دماغم بند آمده. مثل همیشه رفته بودم چرخی در محله بزنم. اما دیشب اوضاع فرق داشت. بگیر و ببند بود. گربهی سیاه – همان که خودش را نمایندهی کل گربههای کرهی زمین میداند – باز به سرش زده بود. به نوچههایش دستور داده بود بیفتند به جان ما و با ارعاب و زورگویی نظم نوین گربهای راه بیندازند.
من هیچوقت خودم را قاطی این دیوانهبازیها نمیکردم. دیشب هم از سر کنجکاوی رفتم ببینم چرا گلوریا جیغ میکشد. اشتباه نکنید، ما با هم "کات" کردهایم؛ به قول لیسا، "دیگه اون حس بینمون نیست". ولی وقتی کسی از ته دل جیغ میکشد، گربه باشی یا آدم، نمیتوانی بیخیال بگذری.
همانطور که حدس میزدم، باز کار کارِ گربهی سیاه بود. دمش را سالها پیش در یکی از همین دعواهای جوانی از دست داده و از آن به بعد، هیچچیز برایش مهم نیست. فقط دوست دارد فکر کند همهی گربهها زیر سایهی قدرت او زندگی میکنند. هیچوقت نفهمیدم چرا بعضیها – چه گربه، چه آدم – اینقدر تشنهی فرمانبرداری دیگراناند.
گلوریا را گوشهای گیر انداخته بودند و داشتند سبیلهایش را یکییکی با چنگال میزدند. گربهی سیاه فرمان داده بود که تمام گربههای ماده باید سبیلهایشان را کوتاه کنند. چرا؟ چون سبیلِ بلند یعنی اعتماد به نفس، یعنی شخصیت، یعنی مقاومت.
رفتم که نجاتش بدهم. پنجول سنگینی خوردم، درست وسط صورتم. خونی شدم. اما عقب نکشیدم. آخرین جملهای که گلوریا پیش از پرواز آخرین سبیلش گفت، این بود:
«گربهای که با دیدن سبیلِ بلندِ یک ماده از راه به در میرود، بهتر است هیچوقت به راه برنگردد!»
حرفش هنوز توی سرم میپیچد.
لیسا وقتی مرا با آن حال و روز دید، گفت:
«بهت افتخار میکنم که بلد نیستی دعوا کنی.»
ولی من ناراحتم. بهنظرم هر گربهای باید بلد باشد از خودش دفاع کند. تصمیم گرفتم یاد بگیرم. از دیروز، دیوار و فرش را چنگ میزنم، تمرین میکنم. آنقدر تمرین میکنم تا دفعهی بعد که گربهی سیاه خواست دیکتاتور بازی دربیاورد، بتوانم جلویش بایستم.
من یک گربهی جنتلمنام. مودبام. اما جنتلمن بودن به معنای ساکت بودن نیست.
لیسا همیشه میگوید:
«خشونت همیشه بد نیست، اگر باعث تغییر شود.»
من میخواهم تغییر ایجاد کنم. نه فقط برای خودم، بلکه برای تمام گربههای محله.