سیمون دوبووار وقتی دوستش را از دست داد، شروع کرد به نوشتن یک رمان. رمانی که او را تسکین نداد فقط خاطراتش را برای همیشه مکتوب کرد؛ «جدانشدنیها». خاطرم میآید آن را کمتر از پنج ساعت، بیقفه خواندم و تمام کردم. ظهر یکی از روزهای خرداد بود. تازه پست کتاب را از نمایشگاه کتاب به دستم رسانده بود. از اشک زیاد و سرگیجه خیره شدن به صفحه کتاب، زیر باد پنکه خوابم برد.
پائلو کوئیلو در جایی میگوید: «زندگی کن. مرور خاطرات کار افراد مسن است». یادم به داستانهای شبانه مادر میافتد. از بس تعریفشان کرده که جزئیاتش یادش میرود. گاهی ما آنچه فراموش کرده را یادآورش میکنیم. حالا شده حکایت حال من و خودکارم. گاهی کلمات را جا میاندازم. جوهرش بر میگردد و با یک شیفت کلمه اضافه میکند به خاطرات دلتنگیام. نمیدانم کوئیلو چرا میخواست خاطرات بگذاریم در گنجه و به سراغ آنچه نیست برویم. گاهی اکتشاف کافی است. لمس و حس کفایت میکند. آنچه دست آورد است میتواند ره آورد شود و تمام.
پسرک از من پرسید: «آخر زندگی تو چیست؟» گفتمش: «فهمیدن و رفتن». «فهمیدن» را دوبووار با ثبت کردن و کوئیلو با رد شدن نشانه گذاشتند. ما دست از ثبت کردن کشیدهام اما رد شدنی انگار در کار نیست!