در حالی که عینک را روی بینیش به عقب هل می دهد. و روی آن صندلی چرخدار سفید و مشکیش که گوشه چپش کنده شده، می چرخد. انگار گفته باشند توی ساعت دو ظهر ماه دو کیلو گوجه بخر، نفسش را بیرون می دهد و می گوید:« گفتی برنامه ت چیه؟»
من عین ماهی سیاه کوچولو، که توی آبشار افتاده بود؛ دستهایم را باز کردم وگفتم:« منو نذار تو چارچوب! به من اعتماد کن، من پشیمونتون نمی کنم!»
با شتاب به صندلیش تکیه داد و گفت:« آرمانی حرف نزن فتوحی! گفتی چندسالته؟!»
دروغ چرا توی ذوقم خورده بود. گفتم:« من از ابزارهای تکنولوژی سر در میارم! می تونم محتوا خلق کنم...با بچه ها مهربونم، صبور، تحصیلات مرتبط دارم از دانشگاه فرهنگیان، فن بیان خوبی دارم...« آمد توی حرفم گفت :« نگفتی چند سالته؟» گفتم:«بیست و شش سال!»
دستی به موهای پشت سرش کشید. و گفت:« بچه ای !...» می خواستم بزنم توی دهانش.
گفتم:« من بچه ها رو کشف می کنم! چیزی رو درس می دم که بچه ها لازم دارن! من بچه ها رو برای زندگی آماده نمی کنم! اجازه میدم توی کلاسم زندگی کنند!»
عین آدمی که بوی بدی به بینیش رسیده باشد، بینیش را چین داد و گفت:« این برنامه ها اینجا جواب نمیده!»
طاقتم طاق شده بود. چه لزومی بود با آدمی این گونه کار کنم؟! می رفتم کلاس می گذاشتم. ایده هایم را اجرا می کردم. به ساعتم نگاه کردم. و مقنعه ام را درست کردم. گفتم:« شما رزومه منو دارین! براتون کارهایی که کردم و انیمیشن هایی که ساخته مو فرستادم.» بعد عین آدمی که دیگر به پیروزیش دل خوش نیست گفتم:«من با ابزارهای هوش مصنوعی کار می کنم،ورد و پاور برام عین آب خوردنن!من کلی ایده دارم! کلی کتاب خوندم. می تونم برنامه نویسی رو با درسم تلفیق کنم و درسش بدم!»
دستش را روی میزش گذاشت و گفت:« اوو این همه بلدی و اومدی روستا کار کنی؟! منم خودم توی مدرسه فلان بودم!(یک مدرسه کله گنده!)»
همانجا انگار یک سطل آب یخ روی کله ام ریختن. آدمی که معلم ها با محل خدمتشان می سنجید، و یا آدمی که می خواست خودش را به رخ من بکشد! با دیدگاه فکری من بسیار متفاوت بود.
عین دکتری که از مریضش قطع امید کرده گفتم:« من این برنامه ها رو اجرا می کنم! حتی شاید چهل درصدشو!...نمی تونم مدرسه رو هم عوض کنم. چون هدفم بچه های روستاست! »
و آمدم بیرون!
