ویرگول
ورودثبت نام
هانیه فراست
هانیه فراست
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

لقانطه و آخرین دیدار

دیروقت است. از لقانطه برمی‌گردیم. حرف و حسرتِ مشروطه‌خواهی بود که ناگهان تو گفتی: «دوستت دارم» و من حالا باید بگویم: «چه شبِ سردِ روشنی است»؛ ساده می‌گویم، کمی گیج. نگاهت می‌کنم. نگاهت بوی بهارنارنجِ قریه‌های کاشان را می‌دهد. می‌خواهم بگویم مدتِ مدیدی‌ست که مهرت در دهلیزِ خاموشِ دلم طنین افکنده‌است. می‌خواهم بگویم «همه عمر برندارم سر از این خمارِ مستی» اما حنجره‌ام یارای گفتنِ «دوستت دارم» را ندارد؛ عینکم را صاف می‌کنم، بی‌آنکه بخواهم، دست‌هایم دیوارهای قدیمی را نَقر می‌کنند. حواسم را پرت می‌کنم، هرکاری می‌‌کنم تا مبادا «دوستت دارم» را بر زبان بیاورم. نباید که بر زبان بیاورم. نگاهت می‌کنم و لبخند می‌زنم؛ از همان لبخندهایی که خودت معنایش را می‌دانی. می‌گویی: «چه کنم که به گوشِ من نرسیده صدای تو؟» لبخند می‌زنم و دوستت دارم را برای هزارمین بار پنهان می‌کنم. خوب می‌دانم که بی‌زمزمه‌ی نامِ تو، دیر نیست که حنجره‌ام باطل شود.

اکنون سالها از مشروطه می‌گذرد. دیگر لقانطه کما فی‌السابق دلگشا نیست. من هنوز بارِ آن دوستت دارمِ مگو را در دل حمل می‌کنم. اگر برگردم، می‌گویی: «صدایم بزن که شاید زمستانِ من سرآید» اگر برگردی، من، شاملو وار، همه‌ی جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می‌کنم.

?لقانطه پاتوق منورالفکرهای تهران، سال ۱۳۱۶ خورشیدی
?لقانطه پاتوق منورالفکرهای تهران، سال ۱۳۱۶ خورشیدی




بر زبانلقانطهدوستت
.قصه‌گو، علاقه‌مند به هرچیزی که به انسان مربوط می‌شه، در همه‌چیز جونیور، دلخوش به باران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید