دیروز همینجا، کنار پنجره کافه تِرَن الزهرا، چامسکی من را از غم نجات داد!
اولین بار در کافه تِرَن فهمیدم چامسکی درمورد زبان ماشین هم نظریه دارد. خورشید آنروز مثل روزهای دیگر نمیتابید و از قضا من هم تازه از سر جلسه امتحان بیرون آمده بودم. سارا که کنار پنجره کافه نشسته بود، لپتاپش را باز کرد و شروع کرد به حل تمرینهای درس نظریه زبان ماشین. تا ساعت شش وقت داشت جواب سوالها را برای استادش بفرستد. سوال چهار گفته بود «گرامر زیر را به فرم نرمال چامسکی تبدیل کنید.» بابا چامسکی را بسیار قبول دارد و قبلا برایم از نظریات زبانشناسی و فلسفهاش بسیار گفته بود، اما آنروز طور دیگری چامسکی را شناختم. سارا سوال اول را حل کرد و توضیح داد. آن روز چامسکی برایم دیگر شبیه آن نمودارهای عجیب و غریب درس زبانشناسی نبود؛ همان نمودارهایی که دانشجوهای زبان روسی پنج دقیقه به امتحان سعی داشتند آنها را هر طور شده در ذهنشان فرو کنند! چیزِ جدیدی درمورد چامسکی کشف کرده بودم. دیگر او برایم در زبانشناسی و فلسفه و واکاویِ سیاست و مفاهیمِ سخت و ایسمهای روشنفکرانه خلاصه نمیشد. من همانجا احساس کردم در معمولیترین و چرندترین روزها، هنوز چیزهایی برای شوقِ موقت وجود دارد؛ مثل کشف نهایی یک آزمایشِ ناممکن توسط یک دانشمند. لذتی مانند حل کردن یک مسئله ریاضی. حضورِ باقی ماندهٔ کیک توی یخچال، فردای تولد. ملاقات با آدمی شبیه خود با دیدگاههای مشترک. پیچیدنِ ناگهانیِ بوی باران در اتاق. صدای آرام وزیدنِ باد بهاری. خواندن یک شعرِ زیبا از ابتهاج. خوابهای بدون آلارم. دریافت یک پیام محبتآمیز در میان مشغلههای روز. به پایان رساندن یک کار مهمِ عقب افتاده. احساس رضایت از تمام شدن خودکار آبی!
این روزها اشتیاقِ علم دستم را میگیرد و از گردابِ غم بیرونم میکشد. دقیق نمیدانم کدام اندیشمند در کجای فلسفهاش به نجاتبخش بودن علم اشاره کرده، اما فکر میکنم #آرتور_شوپهناور در فلسفهٔ رنج به این موضوع اشاره میکند. شوپهناور معتقد است: «قویترین علت روی آوردن به علم و علاقه فراوان به دنیای علم، ضرورت فرار از زندگی تاریک و غمانگیز روزمره است.» خلاصه، همانطور که یک توت پیرمردِ ترکِ خوشزبان را در فیلم یک طعم گیلاس از احتمالِ مرگ نجات داد، نظریهٔ زبانها و ماشینهای نوام چامسکی هم من را از روزمرگی نجات داد. فهمیدم که علم فقط خواندنِ طوطیوارِ دیتاها نیست و برای خیلیها میتواند خاصیتِ درمانی داشته باشد...