هانیه جعفری
هانیه جعفری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دل‌گویه‌های مرهم‌گون دخترک؛ گامی به‌سوی پختگی


با دلم حرف‌ها زدم... ازش عذرخواهی کردم، درکش کردم... گفتم‌ می‌دونم سخته که یکی رو دوست داشته باشی، دوست داشته باشی... بعد یهو نداشته باشی...اونم ظرف کمتر از ۲۴ ساعت... با شور و حرارت و سرعت وصف ناپذیری گفتن بدو بدو بدو... بعد یهویی و بی خبر گفتن وایسا وایساا... تو هم با اون سرعت... کوبیده شدی به یک مانع

ببین تقصیر تو نیست!.... اینجا دیگه قانون فیزیک میاد وسط...با این سرعتی که طی طریق میکردی واقعا مهارش سخت بود...فقط یادت باشه که هرگز خودتو شماتت نکنی! اگه محکم خوردی به یک مانع...نگو "من" بی عرضه و دست و پا چلفتی بودم ک اون مانع رو ندیدم!!! نه... تو توقع این مانع رو تو اون مسیر نداشتی! یا حداقل اینقد زود...!! مطمئنا پیش خودت می‌گفتی که اگه قرار بود مانعی به این زودیا باشه! پس چرا با این سرعت شدید و عجیب که اتفاقا تشویقم می‌شدم حداقل یک هشداری بهم ندادن ...!!؟ که فلانی حواست باشه‌ها هر لحظه مانع خواهی دید باید وایسیاا! حواست به سرعتت باشه‌ها!! اصلن اسمش چی بود؟ عشق بود یا علاقه‌ی وسواس‌گونه!!؟ واقعن چی بود؟ اون ادعاها از سر اشتیاق بود یا احتیاج و اعتیاد؟؟؟ ای دلِ گلبرگ گون.‌‌..، دوباره دارم میگما... نکنه به‌خودت بگی شرم بر تو....!!!نه نه نه... به‌خدا اگه واسه این هشدار آماده بودی، قدم‌هاتو سنجیده‌تر بر می‌داشتی، می‌پاییدی دورورتو. خب حالا که به مانع برخوردی، اون تصادف و تصادم.. حالا چی کار میشه کرد!!!!؟؟علامت‌های کوبیدگی و کبودیت که ظاهر شد... پس الان فقط باید فکر چاره کرد... چاره از جنسی دیگه...چون تو چاره‌ت اینجور مواقع فرق داره...اصلا گوش کن، ببین... دوباره بهت دارم میگم و تمام... نگووو "من" کور بودم ندیدم... تو راهت، مسیرت، نگاهت درست بود...فقط به نقشه راهت جاهل بودی...الانم خودتو رها کن و از رها کردن نترس...بقول شاملو بگو؛ خوشا رها کردن و رفتن...

به دلت بگو معذرت می‌خوام... بگو؛ با اینکه بهت قول داده بودم ازت مراقبت کنم... با اینکه یک عمر هواتو داشتم ‌ولی این بار تنهات گذاشتم... بگو؛ تو داشتی از یک اتوبانِ ناشناخته و غریب رد می‌شدی، تنهایِ تنها... اونم با اون سرعت....موقع شروع که ترس داشتی و تردید ... بعد مدتی هم نگرانی این سرعتِ با موتور جت رو داشتی...ولی زدیش به دریا... رها کردیش و گفتی بسم الله...فقط ای دلِ بی تاب، بشنو از من یک نصیحت کاندر ان نبود غرض...الان فقط بگرد و بگرد دنبال یک وجه مثبت از خودت... اصلا بگو این "شجاعت"، ستودنی بود... بگو من خلاف طبیعت و مسیر و نقشه نرفته بودم... بلکه فقط چشم بسته رفته بودم و بخاطر اعتمادم به ایمنی مسیر، سرعتشو گرفتم و رفتم...ولی به یک مانع برخوردم و...این کوبیدگی‌ها هم سطحیه و با هممه‌ی دردهاش‌ بالاخره تموم‌ میشه و میره... فقط یک چیز واست می‌مونه...یک درس، یک عبرت؛ همیشه یادت باشه که هررررگز به هیییچ شتاب و سرعت زود هنگام، مهار نشدنی و خارج از روال عادیش اعتماد نکنی... و مهم‌تر اینکه به خودت اعتماد کنی و خودِ خودت کنترل سرعت رابطه رو دستت بگیری، نباید منفعلانه واگذارش کنی چون در غیر این‌صورت آسیب و لطمه براومده از رهسپاری با اون شتاب، بدون هیچ ترمز و ترمز دستی تحت اختیارت، فقط مال توئه....یادت باشه؛ تو هر قدمی و هر مسئله‌‌ای، همیشه این شتاب‌ها، ایست خطرناکتری دارن...ایست‌های آسیب زایی دارن... شتابِ جسم باشه و دل و روح...چه فرقی میکنه...مانع فیزیکی باشه، حسی، روانی یا شهودی باشه.... هرررر چی...اصلا چه فرقی میکنه.‌..!!!

الان دیگه فقط التیامِ آسیب مهمه...فقط خواهش می‌کنم این بار "اینو" دیگه لطفا بگیر دست خودت...حداقل التیامشو نده دست کسی... تو چنین مواقعی علی‌رغم‌ میل باطنیت، رفتار کن... خودت ضمادشو بساز... می‌دونی چیجوری...؟

خودت بغلش کن ببوسش، ازش عذرخواهی کن...الان دیگه فقط و فقط "خودت" رو می‌خواد... دیگه وقتشه دختر جون وقتشه... باید بی‌هوا و یهویی راهتو برگردونی... باید به همه چی پشت پا بزنی...تو باید سنگ بشی...

باید با شلنگ آبی پر فشار، طمانینه وار خاطره گذشته‌هارو بشویی و ببری....و هزاران باید دیگه...و باز هم دُرّ کلام شاملو؛ راست است که صاحبان دل‌های حساس نمی‌میرند... بی‌هنگام ناپدید می‌شوند پس ناپدید شو دخترم...

ناپدید شو و در انتظار تکرار و حدوث نباش...


خویشتن‌خویشعبرتدلدادگیخام بُدم پخته شدم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید