چند ساعتیست که روی نیمکت پارک نشستهام، درست مثل هر روز. رو به رویم کمی اون ظرف تر دختر کوچولویی تنهایی روی نیمکت نشسته و با عروسکش حرف میزنه. چند بار دیدمش که رفت و به بچه های که اون طرف تر داشتن بازی میکردن یه چیزایی گفت و ناراحت برگشت، انگار میگفت با منم بازی کنید ولی گوش نمیدادند. گوش تیز کردم ببینم چی میگه:
-دیدی خرس کوچولو؟.. دیدی؟ دیدی به حرفت گوش دادم دوباره رفتم بهشون گفتم با منم بازی کنن بازم گوش نکردن؟ مگه من مشکلم چیه؟ یادته مامان بهم گفت چرا آنقدر ذوق نداری؟ نمیدونستم ذوقمو کجا گذاشتم یا شاید یه ذره شو گم کردم. ولی الان فکر کنم همون بچه ها دزدیدنش، پسشم نمیدن. اصلا دیگه خسته شدم همینجا میشینم و فقطِ فقط با تو حرف میزنم. تو خیلی خوبی.
دخترک همینجور داشت با عروسکش حرف میزد که رفتم پیشش نشستم:
- عروسکتو خیلی دوست داری نه؟
- اره عمو خرسی خیلی مهربونه.
- بیا بریم ذوقتو پس بگیریم، ایندفعه خرستم بیار.
-نه عمو میترسم خرسمو اذیت کنن.
-نترس بیا منم میام باهات.
با هم رفتیم پیششون:
-بچه ها بیایین باهم بازی کنیم، تازه آیدا خرسشم آورده که باهم بازی کنید. مگه نه ایدا؟
معلوم بود که تردید داره ولی گفت آره.
وقتی دیدم باهم گرم گرفتن و مشغول بازی شدن رفتم نشستم رو نیمکت و نگاهشون کردم.
حواسم رفته بود به موبایل که دیدم آیدا دوان دوان داره میاد سمتم، پرید تو بغلم با گریه گفت:
-عمو عمو اونا... اون بچه ها بهم گفتن خرسیم اونارو بیشتر از من.. دوست داره.. ازم گرفتنش..
آروم در گوشش گفتم:
-مطمئنی خرست اونا رو بیشتر از تو دوست داره؟
-نه... نه نمیدونم ولی من خیلی دوسش دارم ولی اون هیچوقت بهم نگفت خیلی دوسم داره...
-خب پس چرا براش نجنگیدی؟
-اخه.. آخه حرفشون رو باور کردم.. فکر کردم خرسی ..خب نمیخواستم خرسی اذیت بشه.. نگاش کن.. نگاش کن انگاری الان خوشحال تره..
-خب عزیزم تو بیشتر مراقبش بودی یا اونا؟ بنظرت اگه پیش اونا بمونه بهتره؟
-عمو.. اونا خرسیو ناز نمیکنن، براش قصه نمیگن، حرفهای در گوشی بهش نمیزنن، های چند بار انداختنش! ولی من اگر بجاشون بودم همه این کارا رو نمیکردم.
-پس الان پیش تو خوشحال تره نه؟یا حداقل تو که انقد دوسش داری ارزش جنگیدن داره، نه؟ پس بدو برو بیارش.
دختر کوچولو اشکاشو پاک کرد و دویید پیش اونا، عروسکشو پس گرفت و نشست کنار من.