علیرضا حنیفی
علیرضا حنیفی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

یادداشتی بر قلب سگی بولگاکف - «انقلاب؛ درونی یا برونی؟»

داستان بلند قلب سگی | میخائیل بولگاکف | ترجمه از آبتین گلکار | نشر ماهی | ۱۹۲۵

معمولا این‌گونه گفته می‌شود که جملۀ آغازین یک رمان و یا داستان مهم‌ترین جملۀ آن اثر است. با اعتقاد به این جمله، مجدد به جملۀ آغازین داستان بلندِ قلب سگی مراجعه کردم و اوضاع پیچیده‌تر شد: «عو-وو-و-و-و-عوعو-عوو-عوو! آهای، مرا نگاه کنید من دارم می‌میرم!» [۱] جمله‌ای پرشور که از زبان سگِ داستان –که بعدها شاریکوف نام می‌گیرد- شنیده می‌شود. گویی به نظر می‌آید روایت داستان از زبان این سگ شنیده شود و یا لااقل دنیا از نگاه وی دیده شود و علاوه بر این، قرار است روایتی پرسوز را شاهد باشیم. امّا این گونه نبود و با پیش‌رفتِ داستان به طور کلی تصوراتم به هم ریخت. راوی داستان عوض شد و روایت نیز حتّی اندکی تمایل به نمایش احساسات‌گرایی نشان نداد. این تناقض‌های ظاهریْ اساسِ مواجۀ من با این اثر را تشکیل می‌دهند و سعی می‌کنم از همین تناقض‌ها مدخلی برای ورود به اثر پیدا کنم.

بدعت‌های بولگاکف نسبت به دوران خودش برایم شگفت‌انگیز است. از تغییر راوی گرفته تا لحن داستان. در همین زمینه مایکل گِلنی در سال ۱۹۶۸ این چنین نوشته است: «روش او در این داستان‌ها که بعدها آن را در مرشد و مارگریتا بسط و گسترش داد، «رئالیسم خیال‌پردازانه» بود. در این روش عقایدی که به طرزی تکان‌دهنده غریب و بی‌تناسب است در قالب روایتی بی‌پیرایه و ناتورالیسمی خالی از احساس جلوه‌گر می‌شود، روشی که به طرزی درخشان تباین شکل و محتوا را پررنگ‌تر می‌نماید.» [۲] در واقع، بولگاکف با تمهیدِ تغییر راوی که از ابتدای فصل سوم رخ می‌دهد ، هم فاصله‌گذاری را رعایت می‌کند و هم این‌که مخاطب تنها نسبت به سگِ داستان سمپات می‌شود و نه شاریکوفِ نیمه‌انسان، نیمه‌سگ. بولگاکف با این تمهید هوشمندانه و فاصله‌گیریْ به جای آن‌که برای یک سگ تراژدی بسراید، به دستاوردی بس عظیم‌تر نزدیک‌تر می‌شود. مای مخاطب هم، در عوضِ شناخت بیشتر شاریکوف با پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ، مغز متفکر داستان، همراه و هم‌دل می‌شویم.

شاید قلب سگی در نگاه اول و ظاهری اثری ساده به نظر آید و در دامِ کلیشه‌های تفسیرِ نمادی بیفتد ولی به گمانم اوضاع پیچیده‌تر از این حرف‌ها هست. مهم‌ترین ایده و پرسشی که بولگاکف به دنبال‌اش است، پرسش اساسیِ «انسان چیست؟» است. به عبارتی دیگر، نمونۀ غیراصیل یک انسان که ماهیتی -قلبی- سگی دارد، چه فرقی با ما انسان‌ها دارد؟ احیانا اگر این سگ مکاتبات انگلس و کائوتسکی بخواند، انسان می‌شود؟ با این تفاصیل، فکر می‌کنم برای فهم بهتر جزئیات داستان هیچ چاره‌ای جز رجوع به تاریخ نیست. برای این موضوع ابتدا می‌بایست «انسانِ نویِ شوروی» فهمیده شود و سپس این داستان. به همین خاطر ترجیح می‌دهم به مصاحبۀ مفیدِ مهشید معیری، مترجم کتاب «سرانجام انسان طراز نوین»، رجوع کنم: «کمونیسم ایدئولوژی نامربوط و ناسازگار با طبیعت انسانی است. شعار جامعه کمونیستی که کارل مارکس در جمله معروفی بیان کرده این است: «از هرکس به اندازه توانش، به هرکس به اندازه نیازش.» بلشویک‌ها که در سال ۱۹۱۷ قدرت سیاسی را تصاحب کردند به‌زعم خود درصدد بنا کردن چنین جامعه‌ای برآمدند. اما مارکس سازوکار رسیدن به چنین جامعه‌ای را توضیح نداده بود و صرفاً بر این تصور بود که گویا در جریان تحول تاریخی و گذار از جامعه سرمایه‌داری به جامعه‌ی سوسیالیستی، انسان تغییر ماهیت می‌دهد و به جای اینکه بخواهد با کمترین زحمت بیشترین خواسته‌هایش را برآورده کند، تبدیل به موجودی می‌شود که با بیشترین توانی که دارد کار می‌کند و تنها در پی برآورده شدن صرفِ نیازهای خود برمی‌آید و نه بیشتر. این در واقع همان انسان طراز نوین آرمانی است. مارکس می‌گفت این انسان در جریان تحول تاریخی به وجود خواهد آمد اما انقلابیون بلشویک یا همان کمونیست‌های روسی که قدرت سیاسی را به دست گرفته بودند و به اصطلاح سوار بر تاریخ شده بودند دیگر نمی‌خواستند منتظر تاریخ بمانند بلکه می‌خواستند آن را بسازند. پروژه‌ای که آنها در عمل به دنبالش رفتند این بود که همه‌ی مردمان شوروی را وادار کنند تا با بیشترین توان کار کنند، و از سوی دیگر، همه‌ی دسترنج یا محصولشان را در اختیار دولت قرار دهند تا آن را بر حسب «نیاز» اتباع شوروی توزیع کند.» [۳]

واژۀ «ساختن» ملازم هر حرکت و جهش انقلابی بوده و خواهد بود. نمونه‌های وطنی آن را نیز به وفور شنیده‌ و تحمّل کرده‌ایم: «فرهنگ‌سازی»، «ساختن بسترها» و الخ. قلب سگی با مفاهیمی چون «ساختن» و و «بازتولید»ِ طبیعت نیروی محرکۀ خود را به دست می‌آورد و علیه تمام این مفاهیم توخالی می‌شورد. به همین خاطر است که آبتین گلکار نیز در مقدمۀ همین کتاب می‌گوید :«هر سه اثر [تخم‌مرغ‌های شوم، آدم و حوا و قلب سگی از آثار بولگاکف] را می‌توان ضدآرمانشهر (آنتی‌یوتوپیا) علمی-تخیلی نامید. بولگاکف دخالت خودسرانه‌ی انسان‌ها در جریان «تکامل عظیم» و جهش‌های انقلابی را مورد تردید قرار می‌دهد. افسانه‌ی ساخت انسان نو درشرایط اجتماعی نو در سینمای شاریکوف و با استفاده از بزرگنمایی (گروتسکِ) انتقادی رخ می‌نماید.» [۴] ایدۀ بازتولید و نوسازی در تار و پود داستان وجود دارد و همین موضوع باعث شده که تنها تفسیرهای نمادین بازگویِ کل اثر نباشند. «جراح عجیب، متخصص بازگرداندن جوانی: rejuvenation (بخوانید انقلاب: revolution) تجسم حزب کمونیست –یا شاید خود لنین- است، و عمل پیوند دشواری که برای تبدیل سگ به موجودی شبیه انسان انجام می‌دهد خود انقلاب است.» [۲] این موضوع نه تنها خود را در شغلِ فیلیپ فیلیپووچ نشان می‌دهد بلکه، در ابتدا و بطن داستان نیز وجود دارد: «سگ ته‌مانده‌ی قوایش را جمع کرد و در حالی‌که عقل از سرش پریده بود خود را از درگاه به پیاده‌رو کشاند. کولاک همچون تفنگی بالای سرش می‌غرید و نوشته‌ی عظیم پلاکارد کرباسی «آیا جوانیِ دوباره ممکن است؟» را به هوا بلند می‌کرد. البته که ممکن است. بو مرا جوان کرد، از روی شکم بلندم کرد[...].» [۱] امّا در نهایت، پاسخ تمام این پرسش‌ها در پروژۀ شکست‌خوردۀِ شاریکوف خلاصه می‌شود. جایی که طبیعت هیچ جهشی را تحمّل نمی‌کند و ماهیت هر پدیده در نهایت خود را غالب می‌کند. پروفسور فیلیپ فیلیپووچ شکست خود را این‌گونه جمع‌بندی می‌کند: «بله، می‌شود هیپوفیز اسپینوزا یا فلان ملعون دیگر را پیوند زد و از سگ، موجود بسیار برازنده و قابلی ساخت، ولی –لعنت بر شیطان– آخر برای چه؟ لطفا به من بفرمایید وقتی هر زن ساده‌ی دهاتی می‌تواند هر وقت که دلش بخواهد اسپینوزایی به دنیا بیاورد، چه لزومی به تولید مصنوعی اسپینوزا هست؟[...] دکتر، خود طبیعت حواسش خواهد بود که هماهنگ با سیر تکامل، هر سال با پشتکار از میان انبوه موجودات پست و به‌دردنخور، چند ده‌تایی نابغه هم بسازد که مایه‌ی افتخار کره‌ی زمین باشند.» [۱] «بولگاکف، به این شکل، اسطوره‌ی ایدئولوژیک آفرینش «انسان نو» یا «انسان شوروی» را که در آن زمان در شوروی به شدت درباره‌اش تبلیغ می‌شد، نفی می‌کند [...] و نشان می‌دهد چگونه انسانی که بدون خواندن رابینسون کروزو، سرگرم خواندن مکاتبات انگلس و کائوتسکی شود، چه ذهن خام و گمراهی پیدا خواهد کرد.» [۴]

از منظری دیگر، قلب سگی بین دوراهی درونی و یا برونی کردن انقلاب است؛ پرواضح است که بولگاکف اولی را ترجیح می‌دهد و این اعتقاد را دارد که هر تغییر باید به واسطۀ آگاهی‌بخشی و البتّه بطئی صورت گیرد. در واقع، قلبِ سگی رجحان اندیشه بر توهمات است: «وقتی این آوازه‌خوان‌ها عربده می‌کشند که «مرگ بر ویرانی!» من خنده‌ام می‌گیرد. قسم می‌خورم که خنده‌ام می‌گیرد! این شعار یعنی این‌که هر کدام از آن‌ها باید محکم بکوبد پس کله‌ی خودش! و وقتی انقلاب جهانی، انگلس و نیکالای رامانوف، مالایی‌های تحت ستم و این قبیل توهمات را از کله‌اش ریخت بیرون مشغول تمیز کردن انبار شد که وظیفه‌ی اصلی اوست، آن وقت ویرانی خود به خود محو می‌شود.» [۱] پروفسور که شخصیتی اندیشه‌ورز است، اسمش نیز مؤید باطن و حقیقت درونی‌اش است: «کلمۀ پری‌آبراژنسکی ساخته شده از فعل پری آبراژات است که در زبان روسی به معنای تغییر شکل دادن و دگرگون کردن است.» [۵] انتهای داستان نیز به شکلی جالب بسته می‌شود. پری‌آبراژنسکی که چه در لفظ و چه در عمل اهل تغییر دادن است، در نهایت عاجز از هر گونه تغییری، خودش را به شکلی درونی تغییر یافته می‌بیند. پروفسور در هر کنش و انقلاب بیرونی شکست می‌خورد و حریف طبیعت نمی‌شود ولی، در آخر خودش از درون دچار تغییرات فراوانی شده. گویی که تنها تغییر پایدار و البتّه مثمر به ثمر از همین گونۀ تغییرات است.

طبیعتا این حرف‌ها کم‌وبیش شبیه همان تفسیرهای نمادین است. مشکلی هم با این موضوع ندارم ولی، تفاوت از اینجا به بعد آغاز می‌شود. جایی که معتقدم با بررسی شرایط محیطی هنرمند و اثر می‌توان به درک بیشتر از اثرش رسید ولی آن شرایط را نباید بر اثر و خوانش‌اش غالب کرد؛ یعنی به صرف آن‌که اثری شرایط تاریخی-ایدئولوژیک را با دقّت منعکس می‌کند، اثر ادبی درخوری نیست؛ بلکه، مهم توازنی است که یک اثر می‌تواند بین وجوه ادبی و تاریخی-ایدئولوژیک برقرار کند. بولگاکف با رویکردی پیش‌رو و کنایه‌هایی به ایدئولوژی و شرایط آن زمان، «باید همه چیز را تقسیم کرد.» [۱]، موضع خود را با مخاطبانش به اشتراک می‌گذارد و از طرفی با خلق شخصیت‌هایی خودبسنده، آنان را از صرف نماد بودن خارج می‌کند. با این رویه، یعنی اصالت بخشیدن به اثر و با استدلالی جز به کل می‌توان از خود اثر به شرایط محیطی اثر نیز بازگشت و درک‌وفهمی بیش از پیش پیدا کرد. در واقع، دستاورد قلب سگی برایِ مایِ مخاطب درکی بسیار بیشتر از تاریخِ صلب است.

در انتها نیز، دوست دارم این نوشته را با شعری از میخائیل آفاناسیویچ بولگاکف که در ۲۱ ژوئیه ۱۹۳۴ نوشته شده، به پایان برسانم:

«دو ترموا در شهر کار می‌کنند/ پارکابی یکی از ترامواها داد می‌زند،/ میدان انقلاب، زندان/ دیگری فریاد می‌کشد/ میدان شوروی، زندان/ یا چیزی شبیه این‌ها/ بنابراین باید گفت: همۀ راه‌ها به رم ختم می‌شود.» [۶]

—————

۱: میخائیل بولگاکف، (۱۹۲۵)، قلب سگی، آبتین گلکار، تهران: نشرماهی، ۱۳۸۹.

۲: مایکل گِلنی (۱۹۶۸)، دل سگ، «دیباچه»، مهدی غبرائی، تهران: کتابسرای تندیس، ۱۳۸۰.

۳: مهشید معیری (۱۳۹۷)، «نمی‌توان روی زمین بهشت ساخت»، ‌سایت tejaratefarda.com (تاریخ مصاحبه: ۱۳۹۷/۵/۲۷)

۴: آبتین گلکار، (۱۳۹۱)، قلب سگی، «پیش گفتار مترجم»، تهران: نشرماهی، ۱۳۸۹.

۵: مرضیه یحیی پور (۱۳۸۵)، «جایگاه داستان قلب سگی در آثار میخاییل بولگاکف»، پژوهش زبان‌های خارجی، شمارۀ ۳۱، تابستان ۱۳۸۵، صص ۱۲۹-۱۴۳.

۶: ائوسیف بروتسکی (-)، «چرا بولگاکف؟»، الکساندر اوانسیان، مجلۀ فرم و نقد، شمارۀ اول، مهر ۱۳۹۶، صص ۱۲۷-۱۳۰.




سوسیالیسم
در حد بضاعت‌ام می‌نویسم. بیشتر هم از ادبیات و سینما.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید