حانیه
حانیه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آبی _ اعماق

احساسات در وجودش به هم میپیچدند. درونش میخروشید. تحمل... ناگهان همه چیز بالا آمد. در یک لحظه فریاد هایش را بالا آورد... با تک تک تار های صوتی اش فریاد کشید و سیل اشک ها در یک لحظه از چشمانش بیرون ریخت. فریاد میزد و گریه میکرد. نفسش بند امده بود. روی زانویش افتاد و نفس ها و هق هق ها با هم مخلوط شدند...

با چشم های تار به روبرویش نگاه کرد. به کسی که قرار بود آنجا باشد تا به او پناه ببرد. هیچ کس. هیچ کس نبود تا بتواند سقوط کند. هیچ کس. هیچ کس. هیچ کس.


...


جیغ زد. به کسی که روبه رویش نبود حمله کرد. به وجود نداشته اش چنگ زد و زجه زد.

او را با مشت هایش هدف گرفت. بغلش میکرد. سر او فریاد میزد. روی زمین مچاله شده بود و در خود میپیچید. هق هق های پشت همش اجازه نمیدادند صدایی از گلویش بیرون بیاید. سرفه اش گرفت و لحظه ای اشک هایش ایستادند.

ناگهان خاطره ی کمرنگی در ذهنش سو سو زد. اسم کسی که قرار بود با او باشد. خدایی که قرار بود او را در آغوش بکشد. فقط لحظه ای... ولی... او نمیدانست. به او نیاز داشت. فقط چند لحظه نیاز داشت تصور کند او وجود دارد. حتی اگر این دروغی برای تسکینش بود. او باید وجود میداشت. با این تصور کور سوی گرمایی در وجودش پخش شد. گریه اش ذره‌ای ارام تر شد. صدای نفس کشیدن خود را میشنید.

در حالی که گرمی اشکی که روی گونه اش سر میخورد را احساس میکرد لبخند محوی زد و چشم هایش ارام بسته شد...



*بعد از یکی دو هفته کپک زدن احساسات، خیلی دوستش ندارم ولی همین که دوباره نوشتم بسه|

تگ ۱تگ ۲تگ ۳
نوشته های کم جان دختر، خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید