حانیه
حانیه
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

افتضاح ترین روز زندگی با اختلاف:)

گفتم یکم اخبار بیطرفانه بشنوید:)))

امروز تو مدرسه ساعت دوازده یه بار صدای داد و بیداد اومد و اژیر پلیس

ولی از یک و نیم کم کم جدی شد ماجرا

صدای بوق شاید حدود پنجاه تا ماشین که قطع نمیشد و صدای اژیر پلیس

اوج صداها ساعت دو تا یه ربع به سه بود که چهار پنج بار صدای انفجار هم اومد و دود هم بود. همه حالشون بد و اعصابشون خورد بود و حتی یه نفر داشت گریه میکرد...

ولی در نهایت وقتی داشتم برمیگشتم خونه تنها چیزی که دیدم دو تا سطل اشغال که ازش دود بلند میشد و حدود پونزده بیست تا گارد با موتور بود. (من: الان ایسگا کردین ما رو ینی؟! :////)

تو مترو که منتظر بودیم یه نفر شروع کرد شعار دادن و شاید هفتاد درصد(سی نفر یا بیشتر) همراهی میکردن.


مترو به شدت شلوغ بود چون همه داشتن برمیگشتن. مردم همه(ازجمله خودم) بی حوصله و خسته بودن و دو سه تا گروه پنج شیش تایی داشتن با هم صحبت سیاسی میکردن.

وسط راه یه دفعه یکی بلند شعار داد و بگم شاید شصت درصد(ده بیست نفر) همراهیش کردن. بعد دو سه بار یه دفعه یه خانمی شروع کرد که

مسلمون داد بزن حقتو فریاد بزن

بگم شاید دو نفر دیگه باهاش گفتن. بعدم خندیدن ملت?

بعد دوباره هی از اینطرف شعار میدادن و اون ور این بنده خدا داد میزد.

اما چیزی که من ازش تعجب کردم این بود که بعد از دو سه بار دیگه تعداد کمی اونی که شعار میداد همراهی میکرد (شاید پنج تا ده نفر)جمعیتشون کدود بیست-سی درصد یاکمتر تو واگن ما بود.و تعدادی هم شروع کردن به غر زدن که ولمون کنین بابا، حوصله دارین... بذارین سالم برسیم خونه و... و اینجا بود که بنده با چشمای گرد این کاهش محبوبیت یهویی رو نظاره میکردم:/


یه خانمی هم با لهجه محلی داشت به دور و بریاش میگفت ازاد بشین که لخت بیاین تو خیابون و مگه الان ازاد نیستین و ازین حرفا. و بقیه هم با نگاه اینطوری:/

نگاهش میکردن. ولی خب گفت و گوشون خیلی اروم و بدون درگیری بود.

و قسمت جذاب ماجرا اینجا بود که محمدیه اشکاور زده بودن (من همزمان که داشتم از سوزش چشم و دهن نابود میشدم از این تجربه خفن شاد و خرامان بودم?)و همه با چشمای سرخ دنبال یه ادم سیگاری میگشتن:))))))

خلاصه که بعد از یه عالمه بدبختی الان رسیدیم خونه و من در تلاشم تا امروز رو هضم کنم:)


پ.ن: حقیقتا تلاش کردم تا جایی که میتونم بیطرفانه بنویسم. و ببخشید ولی چون واقعا دیگه نمیکشم درباره این چیزا فکر کنم از جواب دادن به کامنتا معذورم:)❤️


پ.ن۲: این‌ رو وقتی نوشتم و انتشار دادم که هنوز اون اتفاق تلخ تو شیراز نیفتاده بود... دلتنگ ذره‌ای شادی:)?




امروزتجربهاعتراضاتتهران
نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید