بعد از چند ماه اومدم اینجا؟ شش ماه شده؟ نه. ولی احتمالا مدت خیلی زیادیه.
هرازگاهی میومدم و یه چرخی میزدم، ولی امشب بعد از مدت ها احساس کردم میخوام بنویسم. چند تا پست جدید از آدمای قدیمی خوندم و همزمان دلم گرفت و خوشحال شدم.
دیدن اینکه آدم ها کم و بیش همون هستن، ولی یه عالمه عوض شدن. دیدن اینکه یلدا هنوز قشنگه و شهرزاد هنوز شب های قصه گفتنش رو میشمره.
قبل از این ورود یهویی به ویرگول هم یکم احوالاتم غمناک بود، بدون دلیل خاصی. میدونین؟ اون احساس دلتنگی یکهویی و عجیبی که هر چند وقت یکبار میشینه تو دل آدم و ازش بدت هم نمیاد. حتی میشه گفت دلت میخواد در آغوش بگیریش و دوستش داشته باشی.
زندگی پیسوستهست، بزرگ میشیم، تغییر میکنیم، خیلی تغییر میکنیم و در عین حال همون آدمک سیزده ساله میمونیم. همونی که از ارتباط گرفتن با آدمای اینجا ذوق زده میشد و تمام روز بعد درباره ویرگول و آدم های توش صحبت میکرد.
ساعت ده و چهل و نه دقیقه، آخرای پاییز، روی صندلی خاکستری، کنار پنجره، در حالی که از بیرون سوز میاد و بدون دقت قدیمی، بعد از چند ماه برای خوندن بقیه مینویسم.
حانیه-
*دقیقا وقتی نوشتنم تموم شد صفحه پرید. فکر کردم پاک شده و تقریبا سکته کردم.