حانیه
حانیه
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

تیکه پاره هایی از این یک ماه

ساعت دوازده و ده دقیقه شبه، فردا امتحان دارم و میدونم صبح پشیمون میشم، ولی میخوام بنویسم.


اینجوری نیست که تو فاصله یک ماه و نیمی بین پست هام ننویسم، فقط یه مدت بود فکر میکردم نباید اینطوری رندوم بنویسم و منتشر کنم، باید برای هر پستی کلی وقت بذارم، ولی نشد. شاید من آدم ادبی نوشتن نیستم یا هرچیزی، ولی به هرحال تصمیم گرفتم حداقل همین نوشته های معمولیم رو حفظ کنم؛ مهمه که این نوشته ها میمونن، حتی برای خودم.


پاییز که به حساب من فرقی با زمستون نداره برگشته و هوا هر لحظه مثل یه دژاووی محو، پارسال رو زنده میکنه. اتاقم که بخاطر شوفاژ خراب شبیه جنگلای استوایی بود، منی که زیر پتو با زک چت میکردم، منی که dont make me choos گوش میدادم، منی که ونزدی میدیدم، منی که شب خونه دوستم مونده بودم، و حتی شاید منی که خوشحال بودم. از دور که به پاییز و زمستون پارسال نگاه میکنم بیشتر شبیه خواب به نظر میرسه. بهتر توضیح بدم؛ شبیه اون قسمتایی که از فیلم که گذران زندگی رو با یه آهنگ ملایم و رو دور تند نشون میده. ممکنه سال دیگه امسال رو هم همینطوری ببینم؟


این چند هفته انگار یه حانیه جدید بوجود اومده. حانیه ای که بهش نیاز دارم و ازش متنفرم. اون جنبه عاقل (بخونید دو روی) وجودم. چیزی که شاید تا حالا باهاش مواجه نشده بودم و نمیدونم باید بپذیرمش یا نه... چرا از عاقل بودن و آدمای عاقل نفرت دارم؟

نمیدونم چرا ولی وایب این عکس شبیه حانیه جدیده، و اصلا دلم نمیخواد این شکلی باشم.
نمیدونم چرا ولی وایب این عکس شبیه حانیه جدیده، و اصلا دلم نمیخواد این شکلی باشم.



با وجود همه شعارای اعتماد به نفسی که میدم، دارم خودمو با آدمایی که ازشون متنفرم مقایسه میکنم و گس وات؟ کلی شباهت میبینم. ولی همزمان، انگار هر روز دارم به خودم مغرور تر میشم. چرا فهمیدن اینکه تو مغز خودت چی میگذره باید انقد سخت باشه؟

چرا وقتی برای انتشار مینویسم لحنم انقدر متفاوته؟ فکر میکنم شاید باید درستش کنم. شایدم اصلا باید همین باشه؟ هر آدمی به طور طبیعی چندین تا چهره و قلم داره؟

تازگی از اینکه نوشته هام تکراری بشن میترسم. مثل آهنگای یه خواننده، که از یجایی به بعد دیگه فرقی با هم ندارن. دیدم آدمایی رو‌ که بعد از چند هفته خوندنشون، شخصیت و نوشته هاشونو از بر میشی. مثل اینکه دیگه چیز جدیدی برای گفتن ندارن. صادقانه بگم، من واقعا میترسم که این اتفاق برام بیفته. میخوام تازه باشم، ولی مطمئن نیستم چجوری... کمتر بنویسم؟ خودم باشم؟ درباره یچیز دیگه بنویسم؟ شاید مشکل از منه که میخوام همیشه خاص باشم؟ این اتفاق میفته و نباید اهمیت بدم؟ نمیدونم. ولی بهش فکر میکنم.


حالا دارم دنبال پایان میگردم، یچیزی که بتونم باهاش این لحاف چهل تیکه رو تموم کنم، ولی پیدا نمیشه. پس آره، همینقدر یهویی، پایان، شب بخیر و خداحافظ.

حسی که از زمستون پارسال یادم میاد همچین شکلیه.
حسی که از زمستون پارسال یادم میاد همچین شکلیه.


*مدیونید فکر کنید دومی رو گذاشتم که عکس زرده تم پروفایلمو خراب نکنه.

**صرفا برای اینکه یه اشاره‌ای کنم، جریانای اخیر و ادامه دار فلسطین به شدت دردناکه و باعث میشه از خودم بخاطر اینکه زنده ام بدم بیاد. ویرگول و فضای بیرون هم یجور عجیبی در سکوت فرو رفته، ناراحت کننده و عجیبه، چون انگار حتی برای کسی اهمیت هم نداره.



شب بخیرماه
نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید